چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

یک سوال قدیمی

مردها معمولا در باره همسر آینده خود حساس و سختگیرند و اصلا تمایل ندارند با دختری

ازدواج کنند که قبلا با مرد و یا مردانی دیگر رابطه داشته است!

چه بسیار دخترانی که دل به پسری می بندند و مدتها رفاقت میکنند و قرار ازدواج میگذارند

و ناگهان به محض اینکه دختر از روی یکرنگی به درددل می نشیند و میگوید که پیش از این

با کسی دیگر مرتبط بوده و به او دل بسته ، همه چیز به هم میریزد و پسر عاشق از

محبوبش دست می کشد و او را رها میکند!!؟

مردان در این مقوله سختگیر و متعصبند و غالبا اهل گذشت نیستند و علی الظاهر

نمیتوانند با زنی ازدواج کنند که قبلا طعم عشق مردی دیگر را چشیده باشد!

سالها پیش از بزرگی باتجربه و عاقل ، همین موضوع را پرسیدم و نظرش را جویا شدم ..

گفت : انسان و حیوانات و جانوران بسیاری همینطورند . به طور ذاتی و غریزی در باره

همسران شان واکنش نشان میدهند و معمولا نرها اجازه نمیدهند که مردی دیگر به حریم

ماده ها وارد شود ... مگر اینکه در مبارزه با نری که رییس خانواده است ، غالب شود و

به پیروزی برسد!        گفتم : کاملا درست فرمودید !!  اما مثلا یک شیر نر فاتح پس از فراری

دادن نر شکست خورده ، حاضر میشود با ماده های او جفت گیری کند ... اما انسان چنین

نیست!؟/   گفت : البته تفاوتهایی وجود دارد . اما به هر حال انسان به دلیل برخورداری از

عقل و درایت ذاتی خود نتیجه گیری میکند و بر اساس نتایج بدست آمده دست به عمل

میزند! ضمن اینکه باید توجه داشت که مردها از حیوانات نر خودخواهی بیشتری دارند و

حتی راضی نمیشوند با زنی پیمان ازدواج ببندند که قبلا با مردی دیگر ارتباط داشته است!

گفتم : بله    این خودخواهی مانع میشود !!   چون در گذشته و زمانی که زنان بدکاره

در محلات بدنام کاسبی میکردند ، گاه مردی پیدا میشد که دل به زنی روسپی می بست

و او را توبه میداد و عقد میکرد و به خانه اش میاورد و تا انتهای عمر با او در زیر یک سقف

زندگی میکرد!!      معمولا چنان مردانی آنقدر گذشت و حمیت داشته اند که بر خودخواهی

و تعصب ذاتی خویش فایق آیند و زنی را از منجلاب تباهی و فساد بیرون بکشند و او را

به همسری برگزینند!! 

اکنون من در شگفتم که چطور مردان جوان ما راضی نمیشوند حتی دختری را که مثلا شش

ماه با پسر دیگری دوست بوده ، به همسری برگزینند!!؟   دختری که به لحاظ عفت و حیا

اصلا با آن زنان بدکاره قابل مقایسه نیست!!

.... و این سوال سالها در ذهن و جان من ماندگار شده و آزارم میدهد ... براستی تا به حال

پاسخی برای این پرسش دشوار نیافته ام!!؟؟

عجیب الخلقه

ظاهرا روی دو پا راه میره و شبیه ما آدمهاست!!  ولی خودش میگه جونوری هستم من 

که فقط خودم ، خودمو می شناسم!!؟

وقتی کارش یه جایی گیر میکنه و میخواد در بره و راحت باشه ، مثل یه سگ باوفا آرومه

و هی دم تکون میده !!؟

موقعی که توی محل کسب و کارش  باید حق کسی رو بده ، مثل یه اسب وحشی

جفتک میندازه و سواری نمیده!!؟

وقتی سر سفره ی میزبان بشینه و غذای مفت گیرش بیاد ، عین گاو نشخوار میکنه و

همینطور می لمبونه و می لمبونه .. انگار نه انگار که میخوان سفره رو جمع کنند!!؟

اگه برای خودش خوراکی بخره و بیاره توی خونه ، معمولا مثل یه پلنگ حسود اونو ده جا

قایم میکنه تا مبادا دست کسی بهش برسه !!؟

موقعی که میره خونه ، مثل گرگ گرسنه میمونه .. کسی جرات نداره طرفش بره!!؟

وقتی هم که بخواد با یه ضعیفه رو هم بریزه و بلانسبت خرش کنه ، مثل یه گربه ی

سفید یا همون پرشین کت ، ناز و عشوه میآد!!؟

اگه یه وقت آب گیرش بیاد از یه دولفین هم بهتر شنا میکنه... البته اگه توی همون آب

بخواد به نون و نوایی برسه از یه کوسه هم درنده تره!!؟؟

در تیزبازی و فرصت طلبی مثل شاهین ، پرنده و چابکه !!؟

موقعی که باید مشتری رو توی تور بندازه ، از قناری هم خوش آوازتره و دل می بره!!؟

وقتی هم مشتری بخواد جنس بنجل رو براش پس بیاره ، مثل گراز چشمهاش ضعیف

و کوچیک میشه و خنگ و کودن به نظر میرسه!!؟

اگه همسایه و دوستی بخواد باهاش در یه زمینه ای مشورت کنه و راهنمایی بگیره

کاملا شبیه جغدی داناست که توی فیلمهای کارتونی عینک میزنه !!؟

وقتی یکی از چکهاش برگشت میخوره و می خوان جلبش کنند ، مثل اون گوسفندهایی

که راه نمیرن و باید به زور اونها رو روی دو تا دست ببری ، اذیت میکنه !!؟؟

توی جلسه ی خواستگاری پسرهاش مثل یه روباه ، ترفند و حیله و کلک سوار میکنه

تا مهریه و مخارج رو پایین بیاره!!؟

ولی توی جلسات خواستگاری و بله برون دخترهای زشت و ترشیده اش مثل خر پیری

میشه که رقت برانگیزه و دل آدمو کباب میکنه تا دومادها سر جهیزیه گیر ندن!!؟؟

.... سالها پیش که جوون بود و هنوز پدرسوخته بازیهاش اینقدر شکوفا نشده بود ،

بهش میگفتند : زرافه(شتر گاو پلنگ)    یعنی مثلا سه تا حیوون بود در یه جسم!!

اما الان دو تا اسم داره ... عده ای بهش میگن:موزه دارآباد!!!؟؟؟

عده ای هم بهش میگن: باغ وحش  ؟!!؟

خریدهای روزانه

در مسیری که هر روز از آن عبور میکنیم ، مغازه هایی گشوده اند که اندوه

می فروشند ... با رنگها و طرحها و اشکال مختلف ... با ظاهری زیبا و

خواستنی که نمیتوانی به راحتی از کنارشان بگذری و چیزی نخری!!

دهها بار تصمیم گرفتم مسیر دیگری را برگزینم و ازراهی دیگر بروم ...نشد!

دهها بار خواستم از جلوی همین فروشگاههای اندوه ، دربست بگیرم و به

بازار شادی فروشان بروم ... نشد!

دربستیها خیلی کرایه شان گران بود و این روزها با بنزین 700 تومانی ،

گرانتر هم میگیرند!!     یکی گفت:چرا دربست میگیری؟پیاده سوار برو و یا

با مسافرکشهای خطی خود را به راسته ی شادی فروشها برسان!!

گفتم: زهی خیال باطل       راه سرراست نیست و هزار تا پیچ و خم دارد و

مجبوری حتما با دربست بروی!! خطیها برای مسیرهای مستقیم کار میکنند!

اکنون باز من هستم و این مسیر تکراری و مغازه هایی که همچنان اندوه میفروشند!

با همان تنوع ... با همان قیمتهای پایین... و آزاد شدن یارانه ها نیز بر نرخها تاثیری

نگذاشته است... اندوهها در سایزها و اندازه های گوناگون و از پشت ویترین به تو

لبخند میزنند و تو را میخوانند و تو میدانی که در پشت این لبخندها و نئونها و

هالوژنها دنیای از اشک و غصه برای تو سر و دست میشکنند ... و با این همه

تو باز اندوه میخری و به خانه ات می بری تا زندگی کنی!!

دوستی بی درد گفته بود: واجب نیست بخری .. خب خودت مقصری دیگه!!

گفتم:راست میگی ، اما باید همش توی خونه بمونی و بیرون نیایی!!

گفتم : برای اینکه زندگی کنی و روزها از خونه بیرون بیایی و شبها به منزل برگردی

باید بخری و مصرف کنی و بری و بیایی تا با مردگان تفاوتی داشته باشی!!

... این یکی از اسرار هستی و زندگی و دنیای ماست که  اگر در محله ی اندوه فروشان

خانه داری ، تحمل کنی و در همان حال اهل پس انداز باشی و پولهایت را برای

آینده ای بیندوزی که توانایت کند و قادر شوی تا دربست بگیری و به بازار

شادی فروشان رهسپار شوی ....   و ما اینک آن روز را انتظار می کشیم!!



برای خود مینویسم

اینک برای اولین بار در زندگی مشتاقم تا برای خود نامه ای بنویسم ....

ساعتهاست که دارم با خویش کلنجار میروم تا از این کار منصرف شوم و قید

چنین کاری را بزنم ... اما نمیشود!!  شما را به خواندن این نامه ترغیب نمیکنم!

ولی اگر خواندید ، مفادش را ازیاد ببرید و حتی الامکان آن را دو باره و سه باره

نخوانید ... چون چیز دندان گیری نخواهید یافت و شاید اثری بیهوده باشد!!


سلام بر "تو"        احوالت را نمی پرسم .. زیرا میدانم که حالت چون است!؟؟

دلتنگی و آزرده و پرحسرت ... رمقی نداری و مدتهاست که امید تازه ای در

جانت طلوع نکرده و آتش محبتی در دلت زبانه نکشیده است!1

میدانم دلت برای پدر تنگ شده ... و برای آن کوچه ی قدیمی که اتوبانی بی ریخت

آن را بلعیده است.. میدانم این روزها کودکیهایت را مدام مرور میکنی ... و مدرسه

و معلمها و همشاگردیها را ... و مستخدم بداخلاق دبستان (اقای فاضلی) را ...

و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و ایازی بهشتی و مسعود رحیمی و

بچه هایی را که در همان اوایل جنگ رفتند !!

چاره ای نیست .. هیچ کدام باز نخواهند گشت!!  نه پدر ، نه مدرسه و فاضلی

و نه آن کوچه و خانه های سفالی و باغهای سرسبزی که در آن میدویدی و رشد

میکردی!!    میدانم دلت برای شغل گذشته ات تنگ میشود... برای آن استودیوها

و آن میکروفونها و میزی که پشتش می نشستی و گویندگی میکردی ....

بله     دلت تنگ میشود برای صدابردارانی که به اندازه تمام دنیا دوستشان داشتی

و الان سالهاست که آنها را ندیده ای!!    میدانم دلت حتی برای آن دستگاههایی

که اکنون متلاشی شده اند و تو روزی با آنها کار کرده ای نیز تنگ شده .....

میدانم خیلیها در این ایام تو را دست کم میگیرند ... بعضیها فراموش کرده اند که

تو روزی نویسندگی میکردی و همه ی تهیه کنندگان از خدا میخواستند تا برایشان

مطلب بنویسی!!   میدانم خیلیها قدر زحماتت را ندانستند و فراموشت کرده اند!

میدانم سخت است با این اندیشه ها بگذرانی و دوام بیاوری ... اما به پرندگانی

فکر کن که با مرارت بسیار لانه ای ساختند و جوجه هایی را به دنیا آوردند و

آنگاه بادی بیرحم و یا صیادی سنگدل ، حاصل آن همه تلاش را از میان برد!!

دل تو کوچکتر است یا دل آن پرنده ای که همه ی امیدهایش را  تاراج کرده اند؟

باز هم بایست ... نه برای اینکه کودکی با مدرسه و پدر و همشاگردیها برگردد!!

نه برای اینکه باز هم روزی به استودیو بازگردی و پشت میکروفون بنشینی ....

برای اینکه شاید در یکی از همین فرداها کار تازه ای از دستت برآید!!! میدانم

این روزها مرگ را دوست میداری و خیلی مشتاقی تا در زیر درختی پیر و در روستایی

دورافتاده به خاکت بسپرند .... اما شایدبه این زودیها مرگ در تقدیرت نباشد!!

شاید چنان مقدر باشد که تا سالهای دور بمانی ... آن وقت چه خواهی کرد؟؟

میدانم دلت میخواهد به کوه بزنی و هیچ گاه بازنگردی ... اما خودت بهتر میدانی

که نمیشود .... پس بمان !!  باز هم بمان و در انتظار باش تا در افق زندگی ات

شاید دوباره امیدی تازه و روشن بدمد!!

گریزی نیست ... چاره ای نیست ... در انتظار بمان و خویشتن را برای فردایی که

شاید بهتر از امروز باشد آماده کن!!   این تنها چیزی ست که اکنون با تو میتوانم

گفت ... آری بمان و امید ببند ... ولو در اعماق قلبت اطمینان داشته باشی که 

این دلخوشی بیهوده و ابلهانه ای ست!!؟؟



                                                  آنکه همواره نگران توست: من

با اجازه ...

یکی ازاین شبها بهترین لباسم را بر تن خواهم کرد و تن ام را به خوشبوترین عطری که

از تو هدیه گرفته ام ، معطر میکنم و صورتم را شش تیغه خواهم کرد و آرام و پاورچین به

خوابت میآیم!!     چنان نرم و لطیف به نوازشت دست خواهم برد  که نوازشهایم را

با نوازش نسیم اشتباه بگیری... و چنان در گوشت زمزمه خواهم کرد که احساس کنی

در عالم خواب و بیداری به سر می بری و نغمه ای از دور گوشهایت را مینوازد!!

من با ماه حرف زده ام و او قول داده تا در شبی مهتابی یاری ام کند و مرا به خوابت

بیاورد!!  به او گفتم که تو در شبهای مهتابی پنجره ها را نمی بندی ... به او گفتم که

تو در شبهای مهتابی پرده ها را نمی کشی!!    ماه قول داده تا همدست من باشد و

کمکم کند ... وقتی شنید که دلم برایت تنگ شده و مدتهاست که مرا نمیخواهی

ببینی ، دلش به رحم آمد و اکنون می خواهد یاری ام کند!!

به ماه گفته ام که میترسم از خواب برخیزد و فریاد بکشد و خیال کند کابوس دیده...

و ماه با لبخندی شیرین قول داد که چنین نخواهد شد!

ماه گفت: او میداند که خاطرش را میخواهی و دوستش داری .. شاید می خواهد در

مقام معشوق ناز کند ..پس تو نیازت را به وی بنما و دلش را نرم کن.. نباید بهراسی

.. نباید در هنگام رفتن پاهایت بلرزد.. بگذار پشت چشم نازک کند و به ناز و کرشمه،

اندکی آزارت دهد ... تو نیازت را واگویه کن... و هراس مدار !!

اینک دلم به ماه و مهتاب گرم است و در انتظارم تا شبی به خوابت بیایم و به دیدارت

شادمان شوم !! هر چه باشد ماه در طول هزاران سال همراز و محرم عاشقان بسیاری

بوده و حالم را بهتر از هر کسی میداند و میفهمد!

تو را به خدا در آن لحظه ، آمدنم را کابوس مخوان ... دلم را نشکن .. لااقل برای دل ماه

هم که شده بگذار سیر ببینمت و بیصدا و آرام بروم!!

بگذار برای آخرین بار به دیدنت نائل آیم ... بگذار یکی از این شبها به خوابت بیایم!!