چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

شاعر سابق

دیرگاهی ست که نتوانستم شعری بسرایم ... گویی شاعری از یادم رفته !!

در انبوه این همه دیوارهای سیمانی و خاکستری ، در این دوران قحطی رنگهای

شاد و زیبا ، در این روزها که طراوتی در پیرامونم نیست ، شعرم نمی آید !!

روزگاری در کناره ی باغها و چمنزارانی وسیع میزیستم و هر روز در زیر درختان

میهمان آواز پرندگان می شدم !     ساعتها به تماشای کودکانی می پرداختم

که بادبادکهای شان در باد می رقصید . . . در بهاران هر روز به ملاقات پرستوها

می رفتم و دزدانه به درون لانه های شان نگاه میکردم و از اصراری که بر بقا و

حیات داشتند ، لذت می بردم . . . گاه از دور عاشقانی را می پاییدم که از

کنار بیشه ها و درختان می گذشتند و رازها می گفتند و همواره نگران بودند تا

آشنایی آنها را نبیند و در خانه  مواخذه نشوند .

آن روزها گونه ها چه زود از شرم سرخ می شد ؟!!  چقدر وفا و نجابت اهمیت

داشت ؟!!  کسی مجبور نبود برای چشیدن طعم وفاداری ، سگی را به خانه ببرد

و نگه دارد . . و من در همسایگی گل و پرنده و علف و درخت و عاشقان صمیمی

چقدر کلمه می یافتم برای شعرهایم!؟؟

من جاری بودم در رودخانه ای که واژه های زیبا را به دریای احساس میبرد . . .

و آسمان در من ابرهایش را می پراکند و اشکالی می ساخت بس رویایی و

تماشایی . . . و انگار در آن روزها مرگ نبود و فقط زندگی در کوچه ها سرود و

ترانه میخواند و . . . . .

این روزها همان عاشقانی را که در باغها رازدل می گفتند ، گهگاه میبینم و

از کنارم میگذرند و مرا نمی شناسند !!

برخی همچنان عاشق و شیدا مانده اند و برخی در نگاه شان بی تفاوتی و

سرما آشکار است !!     آری       من روزی شاعر بودم و روزی دوستی فریبکار

دفترهایم را دزدید و گریخت!!   اکنون شعرم نمی آید . . . در روزگاری که سرخی

شرم بر گونه ها نمی نشیند و دیوارها سیمانی شده و . . . . . .

کاش باغها و علفزاران و پرندگان و دشتها و رودهای آوازه خوان باز می گشتند!!

کاش من به قصد یافتن واژه هایی برای شعرم ، خود را چون پرنده ای اسیر اینقدر

به دیوارهای آهنی قفس نمی کوبیدم!!

کاش می دیدم عشق را و احساس را . . . و آنگاه مانند نقاشی که مدل دارد

می نشستم و بر بوم خویش ، نقشهایی از عشق و ترانه می آفریدم!!