دیرگاهی ست که نتوانستم شعری بسرایم ... گویی شاعری از یادم رفته !!
در انبوه این همه دیوارهای سیمانی و خاکستری ، در این دوران قحطی رنگهای
شاد و زیبا ، در این روزها که طراوتی در پیرامونم نیست ، شعرم نمی آید !!
روزگاری در کناره ی باغها و چمنزارانی وسیع میزیستم و هر روز در زیر درختان
میهمان آواز پرندگان می شدم ! ساعتها به تماشای کودکانی می پرداختم
که بادبادکهای شان در باد می رقصید . . . در بهاران هر روز به ملاقات پرستوها
می رفتم و دزدانه به درون لانه های شان نگاه میکردم و از اصراری که بر بقا و
حیات داشتند ، لذت می بردم . . . گاه از دور عاشقانی را می پاییدم که از
کنار بیشه ها و درختان می گذشتند و رازها می گفتند و همواره نگران بودند تا
آشنایی آنها را نبیند و در خانه مواخذه نشوند .
آن روزها گونه ها چه زود از شرم سرخ می شد ؟!! چقدر وفا و نجابت اهمیت
داشت ؟!! کسی مجبور نبود برای چشیدن طعم وفاداری ، سگی را به خانه ببرد
و نگه دارد . . و من در همسایگی گل و پرنده و علف و درخت و عاشقان صمیمی
چقدر کلمه می یافتم برای شعرهایم!؟؟
من جاری بودم در رودخانه ای که واژه های زیبا را به دریای احساس میبرد . . .
و آسمان در من ابرهایش را می پراکند و اشکالی می ساخت بس رویایی و
تماشایی . . . و انگار در آن روزها مرگ نبود و فقط زندگی در کوچه ها سرود و
ترانه میخواند و . . . . .
این روزها همان عاشقانی را که در باغها رازدل می گفتند ، گهگاه میبینم و
از کنارم میگذرند و مرا نمی شناسند !!
برخی همچنان عاشق و شیدا مانده اند و برخی در نگاه شان بی تفاوتی و
سرما آشکار است !! آری من روزی شاعر بودم و روزی دوستی فریبکار
دفترهایم را دزدید و گریخت!! اکنون شعرم نمی آید . . . در روزگاری که سرخی
شرم بر گونه ها نمی نشیند و دیوارها سیمانی شده و . . . . . .
کاش باغها و علفزاران و پرندگان و دشتها و رودهای آوازه خوان باز می گشتند!!
کاش من به قصد یافتن واژه هایی برای شعرم ، خود را چون پرنده ای اسیر اینقدر
به دیوارهای آهنی قفس نمی کوبیدم!!
کاش می دیدم عشق را و احساس را . . . و آنگاه مانند نقاشی که مدل دارد
می نشستم و بر بوم خویش ، نقشهایی از عشق و ترانه می آفریدم!!