چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

مهریه ی معشوق

اواسط آبان بود که با من قهر کردی و از من بریدی ... و از همان موقع آسمان نیز

از رفاقت با من چشم پوشید و قهر کرد!

نه بارانی    نه ابر خاکستری و بارنده ای      نه بارشی و نه امید بارانی ......

و مدتها گذشت تا من فهمیدم تو با آسمان پیوندهایی داشتی و من نمیدانستم!

دلم میخواست منت کشی کنم و پا پیش بگذارم و آشتی کنم ... تا دوباره تو و

آسمان با من مهربان شوید!!    اما غروری جانکاه و دردآلود مرا از این کار باز میداشت!

آسمان مرا از یاد برده بود ... به یادش نمیآمد آن همه شبها را که به تماشایش

می نشستم و نگاهش میکردم!؟     به یادش نمیآمد آن کوچه های مهتابی را که

تا سپیده دمان راه میرفتم و محو تماشای ماه و ستاره ها میشدم!

آسمان می خواست به من بفهماند که هر کس با تو قهر کرده ، دیگر تحویلش

نمی گیرد!!     من اینها را دانستم و دیگر به نباریدن باران عادت کردم و خود را

رها ساختم در روزهایی آفتابی که بوی اردیبهشت داشت !!!

اعتراف میکنم که سخت بود برایم... سخت بود که شبها در خانه بمانم و به یاری

داروی خواب آور بخوابم و با آسمان شب رابطه ام را بگسلم... سخت بود برایم که

کوچه ها را تنها بگذارم و در شبانه های زیبای شان حضور نیابم!!

اما باید این سختیها بر من سپری میشد و قدر تو را ... و قدر آسمان را بیشتر

در می یافتم!!    چند روز قبل رجوع کردم به عشق ات... چون انسانی که نمیتواند

به دوران طلاق و جدایی ادامه دهد .... رجوع کردم و گفتم این بار جانم را و

همه ی امیدها و آرزوهایم را مهریه تو خواهم کرد .

... و تو با لبخندی فاتحانه پذیرفتی و عشقم را دگربار قبول کردی!؟؟  و از آن لحظه

.... دقیقا از همان لحظه آسمان بارید و هنوز این بارش ادامه دارد!

اکنون در پشت پنجره باران بر شیشه میزند و موسیقی دلنوازش را بر من نثار

میکند .... و من چقدر دوست دارم تا همه ی اشکهایم را و همه ی نوازشهایم را

و همه ی توان و تابم را نیز کابین تو قرار دهم!؟



                                       تقدیم به دوست عزیزم        آرمان

نادر

نادر واقعا مرد با حال و نادری بود ... خالیهایی می بست جانانه که به عقل جن هم

نمی رسید!         قبل از دهه 50 خورشیدی گواهینامه ی پایه یک داشت و فکر

میکرد که ازیه راننده پایه یک هر کاری بر میاد!!

می گفت : وقتی از فرودگاه  "جده " بلند شدیم و در راه تهران بودیم هواپیما همش

تکون می خورد و وضعیت غیر عادی بود.  یهو دیدم یکی از مهماندارها با نگرانی و دلهره

از کابین خلبان دوید طرف من و با اضطراب و التماس ازم خواست که به فریادش برسم.

ازقرار معلوم خلبان مسموم شده بود و نمی تونست هواپیما رو هدایت کنه.... منم

رفتم توی کابین و به خلبان گفتم از جاش بلند بشه و بعد خودم نشستم پشت سکان

و مسافرها رو به سلامت توی مهرآباد پیاده کردم!!؟؟؟


می گفت: تو جوونیهام با دوستان شرط بندی میکردم و می رفتم توی قبرستانهای

کهنه و ترسناک تا صبح می خوابیدم و چلو کباب برنده می شدم؟!!؟؟؟


می گفت:دختر "اسدالله علم" وزیر دربار دوره ی آریامهری رو که داشت توی دریا غرق

میشد نجات داده و بعد از اینکه طرف رو از توی موجها گرفته و به ساحل آورده ،مچ

هر دو پا رو توی دستهای نیرومندش گرفته و بعد اونو دور سرش حسابی چرخونده

تا ریه هاش خالی بشه و اون وقت با یه تنفس مصنوعی اونو به هوش آورده و

"علم" دستهاش رو بوسیده و ازش خیلی تشکر کرده و بهش شماره داده و هر وقت

می خواسته حال یه دم کلفت رو بگیره ، به وزیر دربار زنگ میزده و بلافاصله یارو

کله پا میشده!!؟؟؟؟؟


.... بله !!  خیلی چیزها می گفت و همیشه در هر دعوا و درگیری پیروز و سربلند

از میدون بیرون میومده!!  خدا بیامرزتش که همیشه لبهامون رو به خنده و تبسمی

ولو کوچیک مهمون میکرد و اوقات فراغت مون یه جورایی پر میشد!!

یادمه چند سال قبل که از دنیا رفت ، خیلیها توی مراسم ترحیمش حاضر شدند!!

حتی اونهایی که باهاش ارتباط و رفت و آمدی نداشتند و مدتها از خودش و دروغهای

شاخدارش بی خبر بودند... توی حیاط مسجد از همونها سوال کردم که چطور شد

برای مجلس ختم حاج نادر اومدید؟؟

.... و همه با لبخند و نشاط یه خدابیامرزی براش حواله میکردند و میگفتند :

واسه خاطرات جالبی که ازش توی ذهن مون داریم... برای اون همه دروغهای با مزه

که هیچ ضرری رو متوجه کسی نمیکرد... واسه اینکه بازنشسته بود و اموراتش

به سختی می گذشت و تحت هیچ شرایطی آه و ناله راه نمینداخت و ننه من غریبم

در نمی آورد.... و دلایل مشابه دیگری که همش نشون میداد حاجی نادر به تمام

معنا یه آدم ضدافسردگی و ناراحتی بود و انگار با اون دروغهای بی ضررش فقط دنبال

این بود تا مردم رو بخندونه و حتی برای چند دقیقه اونها رو از بند غمها رهایی بده!!

راستی راستی یادش به خیر !!   خدا رحمتش کنه!!

دون ژوان

گهگاه به او سری میزنم و اگر فرصتی داشته باشد ، می نشینیم و از گذشته ها

می گوییم و از همکلاسیهای دوره دبیرستان یادی میکنیم!

کریم مغازه ی پرنده فروشی دارد ... مغازه ای که از پدرش به او رسیده و حالا

کریم به عنوان تنها فرزند خانواده و بدون داشتن خواهر و برادر و وارث دیگر صاحب

همه ی مایملک پدری ااست!

در دوران دبیرستان کریم از عشق و عاشقی سهمیه داشت و هر ماه به کسی

دل میداد... تقریبا به همه ی دختران محله دل بسته بود و بعد هم بی دلیل و

با دلیل از آنان گسسته بود ... برایش اسامی متفاوتی ساخته بودیم :

کریم مجنون     دون ژوان    کریم بی کله     عشقی    کریم لاشی

کریم دخترکش    بید سوخته و .... چندین اسم و لقب دیگر که از یادم رفته

است.     پریروز دیدمش ... بی حال و افسرده و غمزده... و چشمانی که انگار

در آستانه ی گریستن ، معطل مانده بودند!!

حالات و ظاهرش به دوران مدرسه شباهت داشت ... همان ایامی که مرتب و

منظم عاشق میشد و دل می سپرد!!

نشستیم و در کنار آواز قناریها و بلبلان سرمستی که شاید از تنگی قفس

شکایت میکردند ، حرف زدیم.... و چقدر زود فهمیدم که کریم عاشق شده و

دوباره فیل اش یاد هندوستان کرده است!؟؟

سالها بود که کریم دیگر دل و قلوه رد و بدل نمیکرد و سرش به زندگی و مغازه

گرم بود... بچه هایش دانشجو بودند و همسرش نیز در منزل برایش همه کار

میکرد .... اما اکنون باز کریم ، مجنون شده بود!! عاشق زنی جوان و 27 ساله

که به خاطر اعتیاد شوهرش، زندگی مشترک را با رای دادگاه به پایان برده بود

و یک روزپایش به مغازه باز میشود و یک جفت "عروس هلندی" میخرد و در همان

نگاه اول کریم را عاشق و شیفته میکند و میرود!!

او این چیزها را می گفت و به چشمان بهت زده ام کاری نداشت ... چقدر شبیه

آن روزهای دبیرستان بود حرفها و حالاتش؟؟!!

عشق ، دوباره او را احیا کرده بود .. او را که دیگر مدتها اهل اصلاح صورت نبود و

ژولیده و نامنظم به نظر میرسید !!  حالا کریم مثل درختی که با معجزه بهار

از نو سبز شده باشد ، به روزهای دبیرستان شباهت داشت!

گفتم: اگه بخواهی با تو ازدواج کنه ، شرط میذاره!!

گفت:اگر تو جای او ن بودی برام چه شرطی میذاشتی؟

گفتم:تغییر شغل و خرید یه خونه به نام خودم و یه 206 صفر و مقداری طلا و

جواهر و خلاصه یه زندگی مرفه و راحت!!

کریم که به هیجان آمده بود گفت: اصلا مغازه رو به نامش میزنم و روزی که

بردمش محضر و عقد کردیم ، همونجا توی خیابون تموم این پرنده ها رو به

خاطرش پر میدم و آزاد میکنم !!

کریم دوباره شده بود همان کریم سالهای مدرسه ... بی پروا و احساسی و

بی کله ... و جسارتی یافته بود که میتوانست او را تا سرحد مرگ و نیستی

پیش ببرد !!     نمیدانم چرا همان لحظه به یاد شیخ صنعان افتادم و به کریم

گفتم :اگه من جای تو باشم تموم طوطیها و قناریها و خلاصه این پرنده ها رو

براش کباب میکنم و بعد هم یه پالون میذارم پشتم و میذارم سوارم بشه و

میبرمش ماه عسل!!

کریم رنجید . . . خیلی بیشتر از روزگار مدرسه... میدانستم که شیخ صنعان

را نه میشناسد و نه برای چنین حرفهایی ارزشی قائل است!!

همان لحظه و در همان حال مثل نوجوانی که به وجد آمده باشد به من

التماس کرد که یک سی دی از ترانه های قدیمی داریوش را برایش پیدا کنم!!!

دلش هوای ترانه های عاشقانه کرده بود.... پرنده ها آواز میخواندند و جیغ

می کشیدند و زنی چاق و کوتاه قد در پشت شیشه مغازه به کریم نگاه میکرد

و گویی منتظرش بود تا بیرون بیاید... ظاهرا با کریم کار داشت!؟

زدم بیرون و در لحظه ای نگاهم به نگاه آن زن گره خورد.... او مرا نشناخت !!

اما من شناختمش!! همسر کریم بود و من آخرین بار او را بر سفره عقد دیده

بودم که به کریم "بله" گفت ....

وقتی چند قدمی از مغازه دور شدم برگشتم و نگاهی انداختم..... کریم

همچنان در مغازه نشسته بود و زن کوتاه قد مثل غریبه ها از پشت شیشه

به پرنده فروش عاشق نگاه میکرد!!

در فراق قصه ها

شب از قصه تهی است ... شب ، دلش قصه میخواهد!  حتی آسمان پر ستاره شب

هنوز چشم به راه قصه گویان است! قحطی قصه آمده در این اوضاع و احوالی که سخت

طاقت سوز و غدار است. . . و قصه گویان یا رفته اند و یا خفته اند و یا در گوشه ای

محزون زانوی غم در آغوش دارند و لب فرو بسته اند!

انسان همیشه دلش قصه خواسته و این نیاز را کسانی برآورده اند که در گفتن قصه

چیره دست و ماهر بوده اند!     اما اکنون برای اینکه با تو قصه ای بگویند ، تو را فیلم

میکنند و میلیونها میپردازند و خرج میکنند تا چیزی شبیه قصه را به خوردت بدهند!

.... و تو در نیمه های شب به جای آنکه خواب به چشمانت بیاید ، بی خواب میشوی

و گاه کابوس میبینی و دراکولا و اشباحی که از فیلمهای مرد عنکبوتی و هری پاتر

بیرون آمده اند تو را محاصره میکنند و خواب را از چشمانت میدزدند ..... ولی آن

وقتها قصه خواب آور بود و مستی می بخشید!

آری     پوریای ولی و قهرمانان شاهنامه و عشاق دلداده و دیو و پری و کلیله و

دمنه از شبهای ما برای همیشه رفته اند و تلویزیون همینطور یک ریز و بی وقفه

دارد مسابقات جام باشگاههای اروپا را پخش میکند و تو تخمه آفتابگردان میشکنی

و حرص میخوری که چرا امشب آرسنال خوب بازی نمیکند و چرا رئال مادرید با آن همه

ستاره از گشودن دروازه ی تیم مقابل عاجز مانده است؟!!

روزگار غریبی است دوست من ... و پدرها و مادرها نیز که روزهایی پر از ملال و

خستگی را پشت سر گذارده اند ، به ضرب داد و بیداد و پاستیل و شکلات و در

شرایطی که بچه ها مسواک شان را نزده اند ، آنها را به بستر میفرستند و

حسرت قصه های شیرین را به دل کودکان باقی میگذارند و ....... چه میشود کرد؟

قصه گویی که همواره در ردیف نیازهای روحی انسان بوده ، فراموش میشود

و ما در انتهای شب در این فضای مجازی می گردیم و پرسه میزنیم تا بلکه

قصه ای بخوانیم و لذتی ببریم و خوب بخوابیم!

دورانی سخت بر مامیگذرد ... دورانی که از دختر شاه پریان تهی مانده و زیبای

خفته برای ابد خفته و شاهزاده ی قصه ها در نبردی نامعلوم جان سپرده و

عاشقان صادق در هجر و اندوه مرده اند و علی بابا و چهل دزد بغداد نیز به

کاهدان زده اند!!؟   چه میتوان کرد؟!  باید فیلم و فوتبال ببینیم !! باید قهرمانانی

را بشناسیم که میلیونها دلار میگیرند تا قرار داد خویش را با فلان باشگاه تمدید

کنند و سوپر استارهایی را به خاطر بسپریم که ما را سر کار میگذارند و ثروتمند

میشوند !!    ظاهرا راهی نیست ... چقدر این روزها به بابا صبحی و حمید عاملی

فکر میکنم .. روح شان شاد !!

آتشی رو به خاموشی

در پای کوهی بلند دریاچه ای آرام و زیبا ، خفته است و شب با آسمانی مهتابی

و ستارگان بی شمارش مرا در آغوش می فشرد و از آرامشی بی انتها سرشارم

میکند!!     به شعله های آتشی که برافروخته ام خیره نگاه میکنم و به صدای

گاه به گاه جغدهایی که بر فراز سرم در پروازند ، گوش می سپارم و از زندگی

و از شب واز آسمانی که غرق در ستاره است ، لذت می برم!

.... میدانم این لحظات دیری نخواهد پایید و زمان رفتن فرا می رسد... و این رویا

فرو خواهد ریخت!!   همیشه چنین است که لحظه های شیرین خیلی زود سپری

میشود... مانند لحظه هایی که با تو گذشت و دیری نپایید!

آری    لحظه های وصال و دلدادگی همیشه رو به اتمام است ...لحظه های معاشرت

من و تو نیز رو به پایان است... این روزها و شبها که یکدیگر را میخوانیم و میفهمیم

دارد چون برق و باد میگذرد!

حتی اگر همه ی بندها و زنجیرها را به کار گیریم ، نمیتوان این رویاها را به اسارت

درآورد ... ما به سوی هجران و دوری و مفارقت در حرکتیم.. و این سرنوشت حتمی

ماست!!   نگو تلخ شده ام!! حقیقت تلخ و عبرت انگیز است...نگو در لحن و صدایم

اندوهی سنگین جاری ست ... من در کنار این آتشی که رو به خاموشی میرود

با تو سخن میگویم!!   ما برای رفتن آمده ایم ... نه برای ماندن!   این فریبی ظالمانه

خواهد بود که خویشتن را بدان سرگرم بسازیم و خیال کنیم که تا همیشه باقی

می مانیم!!   همه ی پدیده های زندگی در تلاش اند تا به یادمان آورند که جاودان

نیستیم و باید روزی بانگ رحیل سر دهیم!!

...اگر روزی گسستم و رفتم ، دلم برایت تنگ میشود          خیلی زیاد!!