چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

خریدهای روزانه

در مسیری که هر روز از آن عبور میکنیم ، مغازه هایی گشوده اند که اندوه

می فروشند ... با رنگها و طرحها و اشکال مختلف ... با ظاهری زیبا و

خواستنی که نمیتوانی به راحتی از کنارشان بگذری و چیزی نخری!!

دهها بار تصمیم گرفتم مسیر دیگری را برگزینم و ازراهی دیگر بروم ...نشد!

دهها بار خواستم از جلوی همین فروشگاههای اندوه ، دربست بگیرم و به

بازار شادی فروشان بروم ... نشد!

دربستیها خیلی کرایه شان گران بود و این روزها با بنزین 700 تومانی ،

گرانتر هم میگیرند!!     یکی گفت:چرا دربست میگیری؟پیاده سوار برو و یا

با مسافرکشهای خطی خود را به راسته ی شادی فروشها برسان!!

گفتم: زهی خیال باطل       راه سرراست نیست و هزار تا پیچ و خم دارد و

مجبوری حتما با دربست بروی!! خطیها برای مسیرهای مستقیم کار میکنند!

اکنون باز من هستم و این مسیر تکراری و مغازه هایی که همچنان اندوه میفروشند!

با همان تنوع ... با همان قیمتهای پایین... و آزاد شدن یارانه ها نیز بر نرخها تاثیری

نگذاشته است... اندوهها در سایزها و اندازه های گوناگون و از پشت ویترین به تو

لبخند میزنند و تو را میخوانند و تو میدانی که در پشت این لبخندها و نئونها و

هالوژنها دنیای از اشک و غصه برای تو سر و دست میشکنند ... و با این همه

تو باز اندوه میخری و به خانه ات می بری تا زندگی کنی!!

دوستی بی درد گفته بود: واجب نیست بخری .. خب خودت مقصری دیگه!!

گفتم:راست میگی ، اما باید همش توی خونه بمونی و بیرون نیایی!!

گفتم : برای اینکه زندگی کنی و روزها از خونه بیرون بیایی و شبها به منزل برگردی

باید بخری و مصرف کنی و بری و بیایی تا با مردگان تفاوتی داشته باشی!!

... این یکی از اسرار هستی و زندگی و دنیای ماست که  اگر در محله ی اندوه فروشان

خانه داری ، تحمل کنی و در همان حال اهل پس انداز باشی و پولهایت را برای

آینده ای بیندوزی که توانایت کند و قادر شوی تا دربست بگیری و به بازار

شادی فروشان رهسپار شوی ....   و ما اینک آن روز را انتظار می کشیم!!



برای خود مینویسم

اینک برای اولین بار در زندگی مشتاقم تا برای خود نامه ای بنویسم ....

ساعتهاست که دارم با خویش کلنجار میروم تا از این کار منصرف شوم و قید

چنین کاری را بزنم ... اما نمیشود!!  شما را به خواندن این نامه ترغیب نمیکنم!

ولی اگر خواندید ، مفادش را ازیاد ببرید و حتی الامکان آن را دو باره و سه باره

نخوانید ... چون چیز دندان گیری نخواهید یافت و شاید اثری بیهوده باشد!!


سلام بر "تو"        احوالت را نمی پرسم .. زیرا میدانم که حالت چون است!؟؟

دلتنگی و آزرده و پرحسرت ... رمقی نداری و مدتهاست که امید تازه ای در

جانت طلوع نکرده و آتش محبتی در دلت زبانه نکشیده است!1

میدانم دلت برای پدر تنگ شده ... و برای آن کوچه ی قدیمی که اتوبانی بی ریخت

آن را بلعیده است.. میدانم این روزها کودکیهایت را مدام مرور میکنی ... و مدرسه

و معلمها و همشاگردیها را ... و مستخدم بداخلاق دبستان (اقای فاضلی) را ...

و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و ایازی بهشتی و مسعود رحیمی و

بچه هایی را که در همان اوایل جنگ رفتند !!

چاره ای نیست .. هیچ کدام باز نخواهند گشت!!  نه پدر ، نه مدرسه و فاضلی

و نه آن کوچه و خانه های سفالی و باغهای سرسبزی که در آن میدویدی و رشد

میکردی!!    میدانم دلت برای شغل گذشته ات تنگ میشود... برای آن استودیوها

و آن میکروفونها و میزی که پشتش می نشستی و گویندگی میکردی ....

بله     دلت تنگ میشود برای صدابردارانی که به اندازه تمام دنیا دوستشان داشتی

و الان سالهاست که آنها را ندیده ای!!    میدانم دلت حتی برای آن دستگاههایی

که اکنون متلاشی شده اند و تو روزی با آنها کار کرده ای نیز تنگ شده .....

میدانم خیلیها در این ایام تو را دست کم میگیرند ... بعضیها فراموش کرده اند که

تو روزی نویسندگی میکردی و همه ی تهیه کنندگان از خدا میخواستند تا برایشان

مطلب بنویسی!!   میدانم خیلیها قدر زحماتت را ندانستند و فراموشت کرده اند!

میدانم سخت است با این اندیشه ها بگذرانی و دوام بیاوری ... اما به پرندگانی

فکر کن که با مرارت بسیار لانه ای ساختند و جوجه هایی را به دنیا آوردند و

آنگاه بادی بیرحم و یا صیادی سنگدل ، حاصل آن همه تلاش را از میان برد!!

دل تو کوچکتر است یا دل آن پرنده ای که همه ی امیدهایش را  تاراج کرده اند؟

باز هم بایست ... نه برای اینکه کودکی با مدرسه و پدر و همشاگردیها برگردد!!

نه برای اینکه باز هم روزی به استودیو بازگردی و پشت میکروفون بنشینی ....

برای اینکه شاید در یکی از همین فرداها کار تازه ای از دستت برآید!!! میدانم

این روزها مرگ را دوست میداری و خیلی مشتاقی تا در زیر درختی پیر و در روستایی

دورافتاده به خاکت بسپرند .... اما شایدبه این زودیها مرگ در تقدیرت نباشد!!

شاید چنان مقدر باشد که تا سالهای دور بمانی ... آن وقت چه خواهی کرد؟؟

میدانم دلت میخواهد به کوه بزنی و هیچ گاه بازنگردی ... اما خودت بهتر میدانی

که نمیشود .... پس بمان !!  باز هم بمان و در انتظار باش تا در افق زندگی ات

شاید دوباره امیدی تازه و روشن بدمد!!

گریزی نیست ... چاره ای نیست ... در انتظار بمان و خویشتن را برای فردایی که

شاید بهتر از امروز باشد آماده کن!!   این تنها چیزی ست که اکنون با تو میتوانم

گفت ... آری بمان و امید ببند ... ولو در اعماق قلبت اطمینان داشته باشی که 

این دلخوشی بیهوده و ابلهانه ای ست!!؟؟



                                                  آنکه همواره نگران توست: من

با اجازه ...

یکی ازاین شبها بهترین لباسم را بر تن خواهم کرد و تن ام را به خوشبوترین عطری که

از تو هدیه گرفته ام ، معطر میکنم و صورتم را شش تیغه خواهم کرد و آرام و پاورچین به

خوابت میآیم!!     چنان نرم و لطیف به نوازشت دست خواهم برد  که نوازشهایم را

با نوازش نسیم اشتباه بگیری... و چنان در گوشت زمزمه خواهم کرد که احساس کنی

در عالم خواب و بیداری به سر می بری و نغمه ای از دور گوشهایت را مینوازد!!

من با ماه حرف زده ام و او قول داده تا در شبی مهتابی یاری ام کند و مرا به خوابت

بیاورد!!  به او گفتم که تو در شبهای مهتابی پنجره ها را نمی بندی ... به او گفتم که

تو در شبهای مهتابی پرده ها را نمی کشی!!    ماه قول داده تا همدست من باشد و

کمکم کند ... وقتی شنید که دلم برایت تنگ شده و مدتهاست که مرا نمیخواهی

ببینی ، دلش به رحم آمد و اکنون می خواهد یاری ام کند!!

به ماه گفته ام که میترسم از خواب برخیزد و فریاد بکشد و خیال کند کابوس دیده...

و ماه با لبخندی شیرین قول داد که چنین نخواهد شد!

ماه گفت: او میداند که خاطرش را میخواهی و دوستش داری .. شاید می خواهد در

مقام معشوق ناز کند ..پس تو نیازت را به وی بنما و دلش را نرم کن.. نباید بهراسی

.. نباید در هنگام رفتن پاهایت بلرزد.. بگذار پشت چشم نازک کند و به ناز و کرشمه،

اندکی آزارت دهد ... تو نیازت را واگویه کن... و هراس مدار !!

اینک دلم به ماه و مهتاب گرم است و در انتظارم تا شبی به خوابت بیایم و به دیدارت

شادمان شوم !! هر چه باشد ماه در طول هزاران سال همراز و محرم عاشقان بسیاری

بوده و حالم را بهتر از هر کسی میداند و میفهمد!

تو را به خدا در آن لحظه ، آمدنم را کابوس مخوان ... دلم را نشکن .. لااقل برای دل ماه

هم که شده بگذار سیر ببینمت و بیصدا و آرام بروم!!

بگذار برای آخرین بار به دیدنت نائل آیم ... بگذار یکی از این شبها به خوابت بیایم!!

مهریه ی معشوق

اواسط آبان بود که با من قهر کردی و از من بریدی ... و از همان موقع آسمان نیز

از رفاقت با من چشم پوشید و قهر کرد!

نه بارانی    نه ابر خاکستری و بارنده ای      نه بارشی و نه امید بارانی ......

و مدتها گذشت تا من فهمیدم تو با آسمان پیوندهایی داشتی و من نمیدانستم!

دلم میخواست منت کشی کنم و پا پیش بگذارم و آشتی کنم ... تا دوباره تو و

آسمان با من مهربان شوید!!    اما غروری جانکاه و دردآلود مرا از این کار باز میداشت!

آسمان مرا از یاد برده بود ... به یادش نمیآمد آن همه شبها را که به تماشایش

می نشستم و نگاهش میکردم!؟     به یادش نمیآمد آن کوچه های مهتابی را که

تا سپیده دمان راه میرفتم و محو تماشای ماه و ستاره ها میشدم!

آسمان می خواست به من بفهماند که هر کس با تو قهر کرده ، دیگر تحویلش

نمی گیرد!!     من اینها را دانستم و دیگر به نباریدن باران عادت کردم و خود را

رها ساختم در روزهایی آفتابی که بوی اردیبهشت داشت !!!

اعتراف میکنم که سخت بود برایم... سخت بود که شبها در خانه بمانم و به یاری

داروی خواب آور بخوابم و با آسمان شب رابطه ام را بگسلم... سخت بود برایم که

کوچه ها را تنها بگذارم و در شبانه های زیبای شان حضور نیابم!!

اما باید این سختیها بر من سپری میشد و قدر تو را ... و قدر آسمان را بیشتر

در می یافتم!!    چند روز قبل رجوع کردم به عشق ات... چون انسانی که نمیتواند

به دوران طلاق و جدایی ادامه دهد .... رجوع کردم و گفتم این بار جانم را و

همه ی امیدها و آرزوهایم را مهریه تو خواهم کرد .

... و تو با لبخندی فاتحانه پذیرفتی و عشقم را دگربار قبول کردی!؟؟  و از آن لحظه

.... دقیقا از همان لحظه آسمان بارید و هنوز این بارش ادامه دارد!

اکنون در پشت پنجره باران بر شیشه میزند و موسیقی دلنوازش را بر من نثار

میکند .... و من چقدر دوست دارم تا همه ی اشکهایم را و همه ی نوازشهایم را

و همه ی توان و تابم را نیز کابین تو قرار دهم!؟



                                       تقدیم به دوست عزیزم        آرمان

نادر

نادر واقعا مرد با حال و نادری بود ... خالیهایی می بست جانانه که به عقل جن هم

نمی رسید!         قبل از دهه 50 خورشیدی گواهینامه ی پایه یک داشت و فکر

میکرد که ازیه راننده پایه یک هر کاری بر میاد!!

می گفت : وقتی از فرودگاه  "جده " بلند شدیم و در راه تهران بودیم هواپیما همش

تکون می خورد و وضعیت غیر عادی بود.  یهو دیدم یکی از مهماندارها با نگرانی و دلهره

از کابین خلبان دوید طرف من و با اضطراب و التماس ازم خواست که به فریادش برسم.

ازقرار معلوم خلبان مسموم شده بود و نمی تونست هواپیما رو هدایت کنه.... منم

رفتم توی کابین و به خلبان گفتم از جاش بلند بشه و بعد خودم نشستم پشت سکان

و مسافرها رو به سلامت توی مهرآباد پیاده کردم!!؟؟؟


می گفت: تو جوونیهام با دوستان شرط بندی میکردم و می رفتم توی قبرستانهای

کهنه و ترسناک تا صبح می خوابیدم و چلو کباب برنده می شدم؟!!؟؟؟


می گفت:دختر "اسدالله علم" وزیر دربار دوره ی آریامهری رو که داشت توی دریا غرق

میشد نجات داده و بعد از اینکه طرف رو از توی موجها گرفته و به ساحل آورده ،مچ

هر دو پا رو توی دستهای نیرومندش گرفته و بعد اونو دور سرش حسابی چرخونده

تا ریه هاش خالی بشه و اون وقت با یه تنفس مصنوعی اونو به هوش آورده و

"علم" دستهاش رو بوسیده و ازش خیلی تشکر کرده و بهش شماره داده و هر وقت

می خواسته حال یه دم کلفت رو بگیره ، به وزیر دربار زنگ میزده و بلافاصله یارو

کله پا میشده!!؟؟؟؟؟


.... بله !!  خیلی چیزها می گفت و همیشه در هر دعوا و درگیری پیروز و سربلند

از میدون بیرون میومده!!  خدا بیامرزتش که همیشه لبهامون رو به خنده و تبسمی

ولو کوچیک مهمون میکرد و اوقات فراغت مون یه جورایی پر میشد!!

یادمه چند سال قبل که از دنیا رفت ، خیلیها توی مراسم ترحیمش حاضر شدند!!

حتی اونهایی که باهاش ارتباط و رفت و آمدی نداشتند و مدتها از خودش و دروغهای

شاخدارش بی خبر بودند... توی حیاط مسجد از همونها سوال کردم که چطور شد

برای مجلس ختم حاج نادر اومدید؟؟

.... و همه با لبخند و نشاط یه خدابیامرزی براش حواله میکردند و میگفتند :

واسه خاطرات جالبی که ازش توی ذهن مون داریم... برای اون همه دروغهای با مزه

که هیچ ضرری رو متوجه کسی نمیکرد... واسه اینکه بازنشسته بود و اموراتش

به سختی می گذشت و تحت هیچ شرایطی آه و ناله راه نمینداخت و ننه من غریبم

در نمی آورد.... و دلایل مشابه دیگری که همش نشون میداد حاجی نادر به تمام

معنا یه آدم ضدافسردگی و ناراحتی بود و انگار با اون دروغهای بی ضررش فقط دنبال

این بود تا مردم رو بخندونه و حتی برای چند دقیقه اونها رو از بند غمها رهایی بده!!

راستی راستی یادش به خیر !!   خدا رحمتش کنه!!