چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

فرمولی برای زندگی مشترک

دوست عزیزی باعث شد تا این فرمول رو برای مطالعه ی تمامی دوستانم در

این پست بذارم تا ضمن خوندنش در باره ی اون تحقیق و تفکر کنند و شک

نداشته باشند که من حقیر بعد از سالها سرک کشیدن در زندگی زناشویی

دیگران و کسب تجارب بسیار به این فرمول دست یافتم . . . اگه در نگاه اول

این فرمول رو نپسندید ، مهم نیست.

مهم اینه که در باره ی اون خوب فکر کنید و خودتون و یا زوجهای دیگری رو

که می شناسید با اون تطبیق بدین!     متشکرم



---هیچ مردی در کنار یک زن مغرور . . زنی که به هر دلیلی احساسات و

عواطفش را از مردش مخفی نگاه میدارد ، احساس خوشبختی و رضایت

نخواهد کرد . . .هر چند این زندگی طی سالهای طولانی ادامه یابد!

اما زنی پراحساس و عاطفی قادر است در جوار مردی مغرور و کله شق

احساس خوشبختی کند . . .به شرطی که آن مرد از فتوت و جوانمردی

بی بهره نباشد!

دیوانگی در وب

امروز خوشم . . . خیلی خوش!! کبکم داره از کله ی سحر ، خروس میخونه !

موندم شاید دارم دیوونه میشم . . . نه پولی بهم رسیده ، نه پیغام جالبی

نه امتیازی ، نه لبخندی ، نه آب خوشی که از گلوم پایین بره . . . . . .

همینطوری الکی خوشم . . دلم میخواد یه کبوتر سفید خوشگل رو بگیرم و

بچپونمش توی آفتابه و بعدش آفتابه رو پر آب کنم و حالش رو ببرم. . . .

دلم میخواد چند تا از گربه های محله رو با طناب حلق آویز کنم تا بدونند که

موش نگرفتن و زندگی در سطل زباله چقدر شخصیت یه گربه رو خورد میکنه!؟

دلم میخواد یه آدم بی شرفی رو که ته کوچه میشینه و تا حالا چند تا خونواده

رو بدبخت کرده با ماشین زیر بگیرم و در برم .

دلم میخواد کله ی چند تا وبلاگ نویس رو بکنم . . . از بس که مزخرف مینویسند

اما نه    نه ، خود منم مزخرف دارم مینویسم . .. . بگذریم!

دلم میخواد زیر پای زن همسایه بشینم تا از شوهرش طلاق بگیره .. . . دلم

میخواد زیر پای اون یکی همسایه بشینم ، تا زنش رو سه طلاقه کنه .

دلم میخواد گاوهای یه گاوداری رو چیز خور کنم تا شاید قیمت گوشت قرمز این

شب عیدی پایین بیاد . . .

دیدید دارم چرت و پرت می بافم؟؟  ولی یکی از اون کارهای بالا رو حتما انجام میدم!

عباس امیری

امروز عباس امیری در قطعه هنرمندان گورستات رشت ، برای همیشه آرمید .

عباس بازیگر استثنایی و کم نظیری بود که میتواست در نقشهای مثبت و منفی 

بدرخشد و با صدای گیرا و نافذش تاثیرگذار باشد.

از سال 1365 او را در صداوسیمای مرکز گیلان شناختم . . . در سلام کردن گوی

سبقت می ربود و در معاشرت و همصحبتی ، ادب را چنان رعایت میکرد که

شرمنده میشدی!! بر خلاف نقشهایی نظیر ابوموسی اشعری(سریال امام علی)

و یا کاهن اعظم (سریال یوسف پیامبر) مردی خندان و خوش مشرب بود و

معمولا غمهایش را پنهان می داشت.

امروز به تنهایی عذاب آور و طولانی اش می اندیشیدم !! به سالهایی که در

حسرت دیدار زن و فرزندانش بر او گذشت.  آنان به آلمان رفتند و هیچگاه بازنگشتند

و عباس چقدر زحمت کشید تا به اروپا برود و آنها را ببیند و دلتنگی اش را اندکی

تخفیف دهد . . . بگذریم!

حالا دیگر او مثل شکیبایی و حسین پناهی و نعمت الله گرجی و سایرین از دنیای

ما رفته و این حرفها بیهوده است . . . اما به جادوی هنر بیندیشید که چگونه

میتواند از عباس امیری مهربان و خوش قلب ، ابو موسی و کاهن اعظم بسازد و

ما نیز در مقام بیننده باورش کنیم و گاه از حرکات و گفته هایش در یک فیلم

برنجیم . امروز او را با آن صدای گرمش و با آن لبخندهای شیرین اش برای همیشه

به یاد سپردم و در دل برایش اشک ریختم.

برای او که سرشار از عشق و هنر بود و سرمایه ای جز دل نازکش نداشت . . .

برای او که از پس سالها صبر و استقامت و مرارت به آن درجه رسیده بود و معنای

رنج را خوب میفهمید . . . .

برای او که در یک روز سرد و ابری ، با خاک همآغوش شد و آخرین نقش خود را

بطور حیرت انگیزی ایفا کرد .

امروز در رشت غوغایی بود . . . هزاران نفر آمده بودند تا عباس را در راه خانه ی

ابدی اش مشایعت کنند .      




                                                              یادش ماندگار

حسرت این روزها

تو را نزدیک غروب در دشت دیدم . . آنجا که اسبی تنها در باد یال اش را افشانده

بود و به آسمان غروب می نگریست!

تو را در مه دیدم که به سکوت گوش میدادی و به درختی تنها تکیه داده بودی!

تو را در زورقی دیدم که بی هیچ شتابی از ساحل دور میشد و تو میرفتی تا در

دوردستها با موج و آسمان و پرندگان خسته ی دریایی ، ملاقات کنی!

تو را در باران دیدم که تنها و خیس و آرام از کنار درختان می گذشتی و آنگاه تمام

خاطراتت در خیالم عبور میکرد و تو نمی دانستی!

تو را در خواب دیدم که هر دم به تاریکی فرو میروی و هر بار نوری از نو چهره ات

را روشن میسازد و من غمی جانکاه را در چشمهایت ملاقات میکردم و تو هیچ

نمی گفتی و سکوت رنج آورت را بر سرم آوار میکردی . . تا بهراسم و از خواب

برخیزم !!

تو را در جاده های خاموش و تنها دیدم که هر دفعه دقایقی طولانی در انتظار

می ماندی تا وسیله ای از گرد راه برسد و سوارش شوی . . و نمیرسید آن که

می توانست خستگی هایت را بزداید و به مقصد برساند تو را !

تو را در کوه    تو را در باد    تو را در راه    تو را در دشت    تو را در کرانه ها

تو را در دامنه ها     تو را در جنگل     تو را در علفزار    تو را در آستانه افق

تو را در بامداد     تو را در سپیده دمان     تو را در غروب و شبها

تو را در بارش ستاره ها      تو را در آفتاب و در مهتاب . . . تو را هر بار دیدم

و هماره به خستگیها و تنهایی ات حسرت بردم .

اینک سالها گذشته و به خستگیهایت حسرت می برم . . تو توانستی در

این دنیا از راهها بگذری و مسیرها را طی کنی و خسته شوی . . . .

و من اکنون سالهاست که دلم لک زده برای خستگی و خوابی عمیق . . .

آری من مدتهاست که دلم پر میکشد برای رفتن و خسته شدن. . کمکم کن

تا چون تو راه بیفتم و مسیرها را بپیمایم و خسته شوم!!

باور کن  این روزها سخت است که بتوانی جسم خویش را خسته کنی .

تفریح سالم

حسن بچه پولدار بود و بیکار .... هر روز یکی میومد و پولی بهش میداد و میرفت!

مثلا 15 سال پیش بطور متوسط ماهیانه بالای 10 میلیون درآمد داشت !!!

چند تا مغازه و خونه و دفتر تجاری و کارگاه و اتوبوس و کامیون ، بهش ارث رسیده

بود و با گرفتن کرایه و حق السهمی که از ماشینها عایدش میشد ، زندگی میکرد!

اهل دود و اعتیاد و ورزش و این حرفها نبود و در عوض یه تفریح سالم داشت که

زندگیش رو زیبا میکرد ... تفریحش هم این بود که هر سال یه زن میگرفت !!؟؟

دوست شدن با خانومها و معاشقه های پیش از ازدواج و خواستگاری و بله برون و

مراسم عقد و عروسی و انتخاب خونه و ماه عسل و ... حداقل یک سال سرش رو

گرم میکرد و براش خوشایند بود!!

مهریه ی هر زنی هم بیشتر از 12 تا سکه بهار آزادی نبود .. به نیت دوازده امام

12 تا سکه مهرشون میکرد و معمولا اونها هم پیش خودشون فکر میکردند که

بالاخره شوهر پولداری نصیبشون شده و بعدها خرش میکنند و بیشتر ازاینها

گیرشون میآد.    اما حسن بعد از یک سال بنای ناسازگاری رو میذاشت و اینقدر

بامبول در میآورد تا طرف خودش تقاضای طلاق میداد !!!

ناگفته نماند که دو تا وکیل زبل و همه فن حریف هم داشت که خیلی به دردش

میخوردند ....  خود حسن آقا هم به اونها وکالت میداد و مخفی میشد و زنها که

میدیدند حسن دیگه براشون به درد نمیخوره و شوهربشو نیست ؛ تن به طلاق

میدادند .   غافل از اینکه در همون موقع حسن جون داره توی جزیره کیش با یکی

دیگه از آینده و ازدواج و عشق و عاشقی و دلدادگی حرف میزنه!!

شاید براتون جالب باشه که بدونید الان حسن داره چی کار میکنه؟؟؟  الان دقیقا

چهار ساله که حسن با یه خانوم زندگی میکنه و اصلا هم به فکر طلاق و جدایی

نیست ... خود وکلای حسن در تعجب اند که چرا حسن دنبال یکی دیگه نمیره؟!!

منم داشتم از فضولی منفجر میشدم و همش دنبال این بودم تا آمار حسن رو بگیرم

و سر از کارش در بیارم !!    پریروز متوجه شدم که حسن به این زنش که شاید

هفدهمی و یا هیجدهمی باشه ، حسابی دل داده!!!؟

باورم نشد وقتی فهمیدم که دو تا خونه توی فرمانیه و نیاوران به نامش زده و 

لحظه ای ازش جدا نمیشه .   تلفنی بهم گفت:نمیدونم در وجود این زن چیه که

منو وابسته کرده؟؟    جالبه که این خانومش ریخت و قیافه ای بسیار معمولی داره

و ظاهرا آدم عجیب غریبی نیست ... ولی توی وجودش مغناطیسی هست که

حسن رو مفتون کرده ... حالا اینو جایی نگین لطفا      حسن تصمیم داره تموم

دارو ندارش رو به نام این زن بکنه !!  میخواد بهش ثابت کنه که توی این دنیا چیزی

از اون مهمتر و بهتر نیست !!!    بهش گفتم : خره   شاید تو رو بذاره  و بره و بدبختت

کنه !      گفت : مهم نیست ! فقط میخوام بهش ثابت کنم که دوستش دارم!!