چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

چاخان ۲

خوشامدگو زبان آور خالی بند

دون ژوان

گهگاه به او سری میزنم و اگر فرصتی داشته باشد ، می نشینیم و از گذشته ها

می گوییم و از همکلاسیهای دوره دبیرستان یادی میکنیم!

کریم مغازه ی پرنده فروشی دارد ... مغازه ای که از پدرش به او رسیده و حالا

کریم به عنوان تنها فرزند خانواده و بدون داشتن خواهر و برادر و وارث دیگر صاحب

همه ی مایملک پدری ااست!

در دوران دبیرستان کریم از عشق و عاشقی سهمیه داشت و هر ماه به کسی

دل میداد... تقریبا به همه ی دختران محله دل بسته بود و بعد هم بی دلیل و

با دلیل از آنان گسسته بود ... برایش اسامی متفاوتی ساخته بودیم :

کریم مجنون     دون ژوان    کریم بی کله     عشقی    کریم لاشی

کریم دخترکش    بید سوخته و .... چندین اسم و لقب دیگر که از یادم رفته

است.     پریروز دیدمش ... بی حال و افسرده و غمزده... و چشمانی که انگار

در آستانه ی گریستن ، معطل مانده بودند!!

حالات و ظاهرش به دوران مدرسه شباهت داشت ... همان ایامی که مرتب و

منظم عاشق میشد و دل می سپرد!!

نشستیم و در کنار آواز قناریها و بلبلان سرمستی که شاید از تنگی قفس

شکایت میکردند ، حرف زدیم.... و چقدر زود فهمیدم که کریم عاشق شده و

دوباره فیل اش یاد هندوستان کرده است!؟؟

سالها بود که کریم دیگر دل و قلوه رد و بدل نمیکرد و سرش به زندگی و مغازه

گرم بود... بچه هایش دانشجو بودند و همسرش نیز در منزل برایش همه کار

میکرد .... اما اکنون باز کریم ، مجنون شده بود!! عاشق زنی جوان و 27 ساله

که به خاطر اعتیاد شوهرش، زندگی مشترک را با رای دادگاه به پایان برده بود

و یک روزپایش به مغازه باز میشود و یک جفت "عروس هلندی" میخرد و در همان

نگاه اول کریم را عاشق و شیفته میکند و میرود!!

او این چیزها را می گفت و به چشمان بهت زده ام کاری نداشت ... چقدر شبیه

آن روزهای دبیرستان بود حرفها و حالاتش؟؟!!

عشق ، دوباره او را احیا کرده بود .. او را که دیگر مدتها اهل اصلاح صورت نبود و

ژولیده و نامنظم به نظر میرسید !!  حالا کریم مثل درختی که با معجزه بهار

از نو سبز شده باشد ، به روزهای دبیرستان شباهت داشت!

گفتم: اگه بخواهی با تو ازدواج کنه ، شرط میذاره!!

گفت:اگر تو جای او ن بودی برام چه شرطی میذاشتی؟

گفتم:تغییر شغل و خرید یه خونه به نام خودم و یه 206 صفر و مقداری طلا و

جواهر و خلاصه یه زندگی مرفه و راحت!!

کریم که به هیجان آمده بود گفت: اصلا مغازه رو به نامش میزنم و روزی که

بردمش محضر و عقد کردیم ، همونجا توی خیابون تموم این پرنده ها رو به

خاطرش پر میدم و آزاد میکنم !!

کریم دوباره شده بود همان کریم سالهای مدرسه ... بی پروا و احساسی و

بی کله ... و جسارتی یافته بود که میتوانست او را تا سرحد مرگ و نیستی

پیش ببرد !!     نمیدانم چرا همان لحظه به یاد شیخ صنعان افتادم و به کریم

گفتم :اگه من جای تو باشم تموم طوطیها و قناریها و خلاصه این پرنده ها رو

براش کباب میکنم و بعد هم یه پالون میذارم پشتم و میذارم سوارم بشه و

میبرمش ماه عسل!!

کریم رنجید . . . خیلی بیشتر از روزگار مدرسه... میدانستم که شیخ صنعان

را نه میشناسد و نه برای چنین حرفهایی ارزشی قائل است!!

همان لحظه و در همان حال مثل نوجوانی که به وجد آمده باشد به من

التماس کرد که یک سی دی از ترانه های قدیمی داریوش را برایش پیدا کنم!!!

دلش هوای ترانه های عاشقانه کرده بود.... پرنده ها آواز میخواندند و جیغ

می کشیدند و زنی چاق و کوتاه قد در پشت شیشه مغازه به کریم نگاه میکرد

و گویی منتظرش بود تا بیرون بیاید... ظاهرا با کریم کار داشت!؟

زدم بیرون و در لحظه ای نگاهم به نگاه آن زن گره خورد.... او مرا نشناخت !!

اما من شناختمش!! همسر کریم بود و من آخرین بار او را بر سفره عقد دیده

بودم که به کریم "بله" گفت ....

وقتی چند قدمی از مغازه دور شدم برگشتم و نگاهی انداختم..... کریم

همچنان در مغازه نشسته بود و زن کوتاه قد مثل غریبه ها از پشت شیشه

به پرنده فروش عاشق نگاه میکرد!!

در فراق قصه ها

شب از قصه تهی است ... شب ، دلش قصه میخواهد!  حتی آسمان پر ستاره شب

هنوز چشم به راه قصه گویان است! قحطی قصه آمده در این اوضاع و احوالی که سخت

طاقت سوز و غدار است. . . و قصه گویان یا رفته اند و یا خفته اند و یا در گوشه ای

محزون زانوی غم در آغوش دارند و لب فرو بسته اند!

انسان همیشه دلش قصه خواسته و این نیاز را کسانی برآورده اند که در گفتن قصه

چیره دست و ماهر بوده اند!     اما اکنون برای اینکه با تو قصه ای بگویند ، تو را فیلم

میکنند و میلیونها میپردازند و خرج میکنند تا چیزی شبیه قصه را به خوردت بدهند!

.... و تو در نیمه های شب به جای آنکه خواب به چشمانت بیاید ، بی خواب میشوی

و گاه کابوس میبینی و دراکولا و اشباحی که از فیلمهای مرد عنکبوتی و هری پاتر

بیرون آمده اند تو را محاصره میکنند و خواب را از چشمانت میدزدند ..... ولی آن

وقتها قصه خواب آور بود و مستی می بخشید!

آری     پوریای ولی و قهرمانان شاهنامه و عشاق دلداده و دیو و پری و کلیله و

دمنه از شبهای ما برای همیشه رفته اند و تلویزیون همینطور یک ریز و بی وقفه

دارد مسابقات جام باشگاههای اروپا را پخش میکند و تو تخمه آفتابگردان میشکنی

و حرص میخوری که چرا امشب آرسنال خوب بازی نمیکند و چرا رئال مادرید با آن همه

ستاره از گشودن دروازه ی تیم مقابل عاجز مانده است؟!!

روزگار غریبی است دوست من ... و پدرها و مادرها نیز که روزهایی پر از ملال و

خستگی را پشت سر گذارده اند ، به ضرب داد و بیداد و پاستیل و شکلات و در

شرایطی که بچه ها مسواک شان را نزده اند ، آنها را به بستر میفرستند و

حسرت قصه های شیرین را به دل کودکان باقی میگذارند و ....... چه میشود کرد؟

قصه گویی که همواره در ردیف نیازهای روحی انسان بوده ، فراموش میشود

و ما در انتهای شب در این فضای مجازی می گردیم و پرسه میزنیم تا بلکه

قصه ای بخوانیم و لذتی ببریم و خوب بخوابیم!

دورانی سخت بر مامیگذرد ... دورانی که از دختر شاه پریان تهی مانده و زیبای

خفته برای ابد خفته و شاهزاده ی قصه ها در نبردی نامعلوم جان سپرده و

عاشقان صادق در هجر و اندوه مرده اند و علی بابا و چهل دزد بغداد نیز به

کاهدان زده اند!!؟   چه میتوان کرد؟!  باید فیلم و فوتبال ببینیم !! باید قهرمانانی

را بشناسیم که میلیونها دلار میگیرند تا قرار داد خویش را با فلان باشگاه تمدید

کنند و سوپر استارهایی را به خاطر بسپریم که ما را سر کار میگذارند و ثروتمند

میشوند !!    ظاهرا راهی نیست ... چقدر این روزها به بابا صبحی و حمید عاملی

فکر میکنم .. روح شان شاد !!

آتشی رو به خاموشی

در پای کوهی بلند دریاچه ای آرام و زیبا ، خفته است و شب با آسمانی مهتابی

و ستارگان بی شمارش مرا در آغوش می فشرد و از آرامشی بی انتها سرشارم

میکند!!     به شعله های آتشی که برافروخته ام خیره نگاه میکنم و به صدای

گاه به گاه جغدهایی که بر فراز سرم در پروازند ، گوش می سپارم و از زندگی

و از شب واز آسمانی که غرق در ستاره است ، لذت می برم!

.... میدانم این لحظات دیری نخواهد پایید و زمان رفتن فرا می رسد... و این رویا

فرو خواهد ریخت!!   همیشه چنین است که لحظه های شیرین خیلی زود سپری

میشود... مانند لحظه هایی که با تو گذشت و دیری نپایید!

آری    لحظه های وصال و دلدادگی همیشه رو به اتمام است ...لحظه های معاشرت

من و تو نیز رو به پایان است... این روزها و شبها که یکدیگر را میخوانیم و میفهمیم

دارد چون برق و باد میگذرد!

حتی اگر همه ی بندها و زنجیرها را به کار گیریم ، نمیتوان این رویاها را به اسارت

درآورد ... ما به سوی هجران و دوری و مفارقت در حرکتیم.. و این سرنوشت حتمی

ماست!!   نگو تلخ شده ام!! حقیقت تلخ و عبرت انگیز است...نگو در لحن و صدایم

اندوهی سنگین جاری ست ... من در کنار این آتشی که رو به خاموشی میرود

با تو سخن میگویم!!   ما برای رفتن آمده ایم ... نه برای ماندن!   این فریبی ظالمانه

خواهد بود که خویشتن را بدان سرگرم بسازیم و خیال کنیم که تا همیشه باقی

می مانیم!!   همه ی پدیده های زندگی در تلاش اند تا به یادمان آورند که جاودان

نیستیم و باید روزی بانگ رحیل سر دهیم!!

...اگر روزی گسستم و رفتم ، دلم برایت تنگ میشود          خیلی زیاد!!

قیصر

از بچگی عادت کردم تا روی همه ی گربه های محله اسم بذارم و هنوز این عادت در من

ترک نشده و حدس میزنم تا انتهای عمر براین منوال باشم!!

حتی اگه تعداد گربه ها از صد تا هم بیشتر باشه ، این کار رو رها نخواهم کرد و در این

مورد خیلی هم با جدیت و مطالعه عمل میکنم... یعنی اسم باید با ظاهر و یا خصوصیات

درونی گربه مطابقت داشته باشه و البته تکراری هم نباشه !

"پسرخاله"  "چرکو"  "نازی"  "ملوس" "دم حنایی" "دم شکسته" و ..... ازجمله اسامی و

القابیه که گربه های محله رو به اونها مفتخر کردم و معمولا همسایه ها و رفقا هم از این

موضوع باخبرند و الان مدتهاست که براشون به شکل یه سوژه جالب و شاد دراومده!

اسم یکی از این گربه ها شده قیصر و برای خودش عوالمی داره!! 

یه روزی قیصر یادآور فیلم قیصر بود برای من ...و همه ی گربه های محله رو لت و پار میکرد

و متاسفانه امروز با بالا رفتن سن و سال اون اقتدار سابق رو نداره... اما هنوز گربه های

نر و جوون با دیدنش میترسند و با احترام بهش نگاه میکنند و همین باعث شده تا من قیصر

رو در بین تموم گربه های محله بیشتر دوست داشته باشم!!

چند روز پیش که روی دیوار نشسته بود و داشت به شلوغکاری گنجشکها روی درخت گردوی

همسایه نگاه میکرد ، باهاش سر صحبت رو باز کردم و اون هم به پاس غذاهایی که توی این

چند ساله از من بهش رسیده ، تحویل گرفت و جوابهایی داد.

بهش گفتم: چه خبرتونه؟؟ این شبهای اخیر سر جفت گیری تموم همسایه ها رو بیخواب

کردین.... آخه چرا این کارها رو میکنید؟؟ یکی دو تا بچه میذارین روی دست گربه های

ماده و بعد شما آقایون میرین دنبال زندگی و اون بدبخت باید توی آشغالها بگرده و توی این

سرما و کوچه های ناامن اونقدر سگ دو بزنه تا بتونه شکم خودشو سیر کنه و قدری شیر از

پستونهاش در بیاد و ....

قیصر با ناراحتی حرفمو قطع کرد و گفت:ماده ها خودشون هم مرض دارند آخه ... هی قمیش

میان و هی اطوار میریزن و ما رو میکشونند دنبال خودشون!!   کاریش نمیشه کرد!!

اگه میشد مثل شما میرفتیم وازکتومی میکردیم و یا اینکه میدادیم این ماده های پتیاره رو

لوله هاشون رو می بستند!!

خنده ام گرفت و چون دیدم قیصر اصلا شوخی موخی نداره ، لبهام رو ورچیدم و گفتم:خب

نمیشه با بقیه نرها تفاهم کنید که مثلا برای یک سال کاری به کار ماده ها نداشته باشید؟

قیصر ترش کرد و گفت: اگه ما توافق کنیم ، ماده ها ولمون نمیکنند! حالا جای شکرش باقیه

که ما گربه ها موبایل و تلفن و اینترنت نداریم!   وگرنه این دریده های پررو که در عرض یه

ساعت با هشت تا نر جفت میخورن تموم کوچه رو به فساد میکشیدند!

قیصر سرش رو انداخت پایین و آهی کشید و من دلم براش سوخت و پرسیدم: چه آرزویی

داری قیصر خان؟؟     گفت:کاش مثل اجدادم توی اون دوره ها زندگی میکردم! توی خونه های

حیاط دار رفت و آمد میکردم و لب حوض آب میخوردم و دم ایوون توی آفتاب دراز میکشیدم و

صاحب خونه هم با غذاهای چرب و چیلی یه حالی بهمون میداد!

گفتم: چند سالته؟    با تاسف جواب داد:هفت سال! باورت میشه؟ ما میتونیم بین 15 تا

20 سال زندگی کنیم... اما بخاطر اینکه به آب دسترسی نداریم و همیشه تشنه ایم

عمرمون زیاد نیست و خیلی زود پیر وشکسته میشیم و ...فینیش!!

گفتم: چرا روی پوستت چند تا لکه ی سیاه مونده؟؟

نگاهش رو از من دزدید و چیزی نگفت و بلند شد و خمیازه ای کشید و به آرومی رفت!!

... نمی خواست پیش من اعتراف کنه که کتک خورده و لای آشغالها زدند لت و پارش کردند!

اما من میدونستم که قیصر الان چند وقتیه که بعضا کتک میخوره و اون نیرو و چابکی سابق

رو نداره!!    خیلی دلم میخواست که بیارمش توی خونه و ازش مراقبت کنم... حتی یه بار

گربه ی پرشین همسایه رو بهش نشون دادم و گفتم بیا توی خونه ی ما و زندگی راحتی

داشته باش!!     همون موقع ناراحت شد و گفت : تا حالا دست هیچ آدمیزادی منو لمس

نکرده ..خیال کردی من مثل اون بچه سوسول(پرشین کت) میام لای رختخوابت دراز

میکشم؟؟  نه داداش  ما توی همین کوچه ها میلولیم و خیالی نیست!

همون روز فهمیدم که دیگه کسانی مثل مسعود کیمیایی هیچ وقت فیلمی نظیر قیصر

رو نمیسازند!!!؟