لطفا برای شنیدن فایل صوتی اینجا را کلیک کنید.
متن کامل فایل :
پریروز دیدمش ... در سایه ی کوتاه دیواری نشسته بود و با چشمهای نافذ و کوچیکش
به میدون محله ی ما نگاه می کرد . سبیل بلند و کلفتش دیگه یه دست سفید شده
بود و چین و چروکهای صورتش نشون میداد خیلی وقته که هفتاد سالگی رو پشت سر
گذاشته . . . دوره ی بچگی چند بار توی حموم عمومی محله مون دیده بودمش!
روی تن اش خیلی خالکوبی داشت ... از تاج آریامهری و کله ی شیر گرفته تا "عشق
من مادر" و "امان از تنهایی" و نقشهایی از ماه و ستاره!؟
پهلوون حیدر توی محله ی ما خیلی محبوب بود ... توی روزگاری که تلویزیون تو هر
خونه ای نبود ، معرکه هاش خیلیها رو سرگرم می کرد .
همه کاری هم می کرد ... به جیپ امریکایی قاسم وحید طناب می بست و با دندون
ماشین رو چند متر می کشید ... سینی مسی رو تو یه چشم به هم زدن "جر" میداد
... و سنگ ده کیلویی رو تا چند متر توی هوا مینداخت و بعد میذاشت تا روی کتفش
فرود بیاد !! پاتوقش قهوه خونه ی احمد درویش بود . . و من بارها دیده بودمش که
روی بزرگترین تخت قهوه خونه می نشست و دیزی و چند تا سنگک می خورد و گاهی
قلیون می کشید . پهلوون تنها بود . . تنهای تنها !
بعد ها که تلویزیون فراگیر شد و دیگه جمعیت تماشاچی برای معرکه هاش کمتر بود
می رفت توی روستاها و اونجا معرکه می گرفت .... پریروز بعد از سالها دیدمش!
نمیدونم توی این مدت کجا بود ؟! اما میدونم که چهره آشنایی توی محله نمیدید و
کسی باهاش سلام علیک نمی کرد .
دستهاشو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد و رفت به طرف یه قنادی بزرگ ! با حسرت
به قنادی نگاهی انداخت و با دستمال صورتش رو خشک کرد . . . نمیدونم عرقش رو
پاک کرد یا اشکهاش رو ؟؟ آخه تا همین چارده پونزده سال پیش قهوه خونه ی درویش
به راه بود .... قهوه خونه ای که الان شده بود قنادی!
پهلوون آروم از محله ی ما می رفت و من توی دلم به این فکر می کردم که احتمالا تا
آخر عمر دیگه نمی بینمش !
این مدل نوشته ها برام جالبن مخصوصن از زبان یک مرد.
خواهم خواند.
سلام.
سلام دوست عزیز ممنون
بارها فکر می کنم

آیا تلخ تر از خاطره هست؟
بخصوص دیدن برباد رفته ها
امید ها و آرزوها
گاه تخته سنگی در دل یک جنگل که روزی بر آن نشسته ای
یا درختی که در پایش با شاخه ای بازی کرده ای و با لکنت خواسته ای چیزی بگوئی
قنادی بهانه ای است برای گرگیری از خاطره ای
درود بر فرخ عزیزم
درود بر کوروش عزیزم

قنادی در این قصه به جای اینکه حلاوت و شیرینی را به یاد آرد نشانی از تلخی گزنده است
متن باحال و قشنگی بود که البت صداتم به قشنگیش کمک کرد !
چقدر تو بزرگواری و مهربون
ارادت دارم و سپاس
سلام توی محله ی ما یه پهلوونی داشتیم که اسمش رو نمیدونم.... یاد اون افتادم
سلام از ماست برادر
خیلی دلم برایش گرفت.می گویند که داشتن خاطرات بهترین را ه شناسایی انسان از حیوان است.اما گاهی که فشار یاد ها سنگین و سیاه است ،فکر می کنم کاش خاطرات تلخ پاک میشد و این پهلوون یادش نمی اومد که قبلا چی بوده!
شیوه و سبک نثرتان دلچسب است.و انسان را می برد در آن فضا و مکان.
استوار باشید.
من هم بعد از نوشتن این قصه دلم برای حیدر خیلی سوخت
ویس عزیز ممنونم .
دلم گرفت...
همه چیز در گذر زمان تغییر میکنند یا از بین میرن..
این فقط خاطره هاست که میمونه..
اما گاهی بهتره خاطره ها هم از بین برن...
خب منم اگه میدم جایی که بهترین روزامو گذروندم حالا تغییر کرده و دیگه نیست اشکم در میومد
فرق نمی کنه که پهلوان باشی یا یه آدم معمولی
به هر حال هر کسی خاطرات و گذشته های از دست رفته زیاد داره و این حسرت برای همه هست
ولی این داستانی که شما تعریف کرده بودید دقیقا فیلم بود.یعنی اینقدر قشنگ نوشته بودید که برای من مثل دیدن فیلم بود
خوشحالم که این نوشته تصاویری در ذهن شما حک کرد
سلام فرخ عزیز.
چقدر غم انگیز بود .
گریه ام گرفت برای ادم هایی که با پیشرفت روزگار از یادها میروند .
یعنی ما هم روزی همینجور میشیم
سلام ... قربانت

آدمها از مد می افتند ... مثل لباس و ماشین و خونه و ...
خیلی سخته خودمون را تا انتها به روز نگه داریم ... خیلی