تو را نزدیک غروب در دشت دیدم . . آنجا که اسبی تنها در باد یال اش را افشانده
بود و به آسمان غروب می نگریست!
تو را در مه دیدم که به سکوت گوش میدادی و به درختی تنها تکیه داده بودی!
تو را در زورقی دیدم که بی هیچ شتابی از ساحل دور میشد و تو میرفتی تا در
دوردستها با موج و آسمان و پرندگان خسته ی دریایی ، ملاقات کنی!
تو را در باران دیدم که تنها و خیس و آرام از کنار درختان می گذشتی و آنگاه تمام
خاطراتت در خیالم عبور میکرد و تو نمی دانستی!
تو را در خواب دیدم که هر دم به تاریکی فرو میروی و هر بار نوری از نو چهره ات
را روشن میسازد و من غمی جانکاه را در چشمهایت ملاقات میکردم و تو هیچ
نمی گفتی و سکوت رنج آورت را بر سرم آوار میکردی . . تا بهراسم و از خواب
برخیزم !!
تو را در جاده های خاموش و تنها دیدم که هر دفعه دقایقی طولانی در انتظار
می ماندی تا وسیله ای از گرد راه برسد و سوارش شوی . . و نمیرسید آن که
می توانست خستگی هایت را بزداید و به مقصد برساند تو را !
تو را در کوه تو را در باد تو را در راه تو را در دشت تو را در کرانه ها
تو را در دامنه ها تو را در جنگل تو را در علفزار تو را در آستانه افق
تو را در بامداد تو را در سپیده دمان تو را در غروب و شبها
تو را در بارش ستاره ها تو را در آفتاب و در مهتاب . . . تو را هر بار دیدم
و هماره به خستگیها و تنهایی ات حسرت بردم .
اینک سالها گذشته و به خستگیهایت حسرت می برم . . تو توانستی در
این دنیا از راهها بگذری و مسیرها را طی کنی و خسته شوی . . . .
و من اکنون سالهاست که دلم لک زده برای خستگی و خوابی عمیق . . .
آری من مدتهاست که دلم پر میکشد برای رفتن و خسته شدن. . کمکم کن
تا چون تو راه بیفتم و مسیرها را بپیمایم و خسته شوم!!
باور کن این روزها سخت است که بتوانی جسم خویش را خسته کنی .
اولا این تو کیه ؟!
زیاد سخت نگیر ... هر کسی از این توها برای خودش دارد
این تو شاید پدرمان باشد ... شاید مادرمان ... شاید معشوق ما ....
فرخ جان سلام
این روز ها بسی خسته ام ... خسته ... اما خوب می دانی به گمانم، که چه لذتی دارد این خستگی ...
خستگی که سلول به سلول جسمم ان را میشناسد اما ذره به ذره روحم از ان سیراب می شود ...
سلام سلام خوشا به حالت دوست عزیز
چه جالب خستگی هم شد یه ارزوی از دست رفته
همیشه انگشت روی چیزای ریز می ذاری
استاد فرخ! تا حالا اینجوری به خستگی نگاه نکرده بودم
پس: خدایا! یک عمر خستم کن
از فرآورده های زندگی امروز خستگیهای روحی است
جسمها دارند زنگ میزنند و ماشینی شده اند
کجاش سخته ؟! من که از صبح که ساعت ۶:۴۵ از خونه میام بیرون تا بعد ازظهر که اگه! برم خونه سر کارم .بعد هم از لحظه ای که میرسم خونه دارم بدو بدو می کنم تا شب که دیگه له له شدم
چقدر غر میزنی تو .... باشه شما خسته شدی و منم میگم خسته نباشی
خواهر عزیزم باور کن وقتی روح خسته است ُ جسم هم مریض میشه ..... ما جسم مون مریضه و فکر میکنیم که خسته شدیم!!
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم.
دستهامان خالی، دلهامان پر، گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
ای کاش می دانستیم هیچ پروانه ای پریروز پیله گی خویش را به یاد نمی آورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.
از خانه که می آئی یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه ی شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور.
احتمال گریستن ما بسیار است...
سلام خیلی زیاد به دلم نشست ... خیلی
لطف کردید دوست عزیزم!
سلام و درود بر شما وبلاگ زیبایی دارید اجازه میدید لینکتون کنم ؟
سلام ممنون از لطفتون . خوشحالم از آشنایی با شما
ممنون از لطفت..ای کاش به نعمت فراموشی دچار شوم چاخان عزیزم.
هرگز هرگز چنین چیزی برایت نمیخواهم!!
اما خدا کند هر آن چیزی را که پلید است و پلشت
از یاد ببری . . ارادتمندم
خسته ام، مثل چشم های پدر بزرگ که به دور دستهای غریبی مینگرد!... خسته ام مثل دستهای پینه بستهء گارگرانی که از خروس خون تا شغال خون با بیل و کلنگ به جنگ با نیازهای روزمره شان میروند و از نفس افتاده اند! ... خسته ام همچون قلمم که گهگاه بغضش برای در قفس بودنم میترکد ! خسته ام همچون بذر گلی مدفون در زیر خاک های منجمد زمستان ، در انتظار سرایش آمدن بهار از حنجره های پرستوها... خسته ام همچون جوجه ایی در حصار محدود پوسته ایی که نمیگذارد ببیند آسمان را ، زمین را ، و جهان را ! خسته ام همچون پروانه ایی محصور در پیله ایی تنگ و تاریک!.... خسته ام همچون کودکان گرسنه ایی که از گرسنه بودن خسته اند.... خسته ام از همهء دلتنگی ها و دور بودنها .... همچون نیلوفری در مرداب .... همچون شکوفه ایی در کویر .... همچون کبوتری در قفس.... همچون حرف هایی بی مخاطبی فهیم.... همچون دلی بی دلدار... همچون غریبی در غربت....همچون صبری بی حاصل .......... و همچون سکوتی که عمری تحمیل را تحمل میکند. (حرف های تنهایی.... سایه روشن)
فرخ جان چه زیبا نوشتی برادر و چه زیبا با کلامت بر روح ما تاثیر میگذاری...
دلم برای حضورت در مذابها تنگ شده....
چه وقت به دیدار برادر حقیرت خواهی آمد.....
سلام بزرگوار
تو را با حقارت پیوندی نیست برادر
منم مشتاق دیدارم !! اما تو نیز در پاسخم چه زیبا نوشتی!!
ممنون و به امید دیدارت در مذابها
من خودم تک درختم !!
تو را در خواب دیدم ..
تو را در تمام لحظه هایم دیدم .. خواب و بیدار ..
من روحم خسته است !!
ولی محتاجم به یک خواب " آروم و عمیق "
مثل خواب بچه ها ...
سلام برای دلتنگی ام این قطعه ِ بسی تسلابخش بود
به دریا بنگرم دریا ته وینم



به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
....
همه دلتنگی هایمان به کوچه های خاطر و پرخاطره میرسد
بیشتر بگویم فرخ جان خواهی گفت دلمان می گیرد
بگذاریم خاطرات گذشته را مروری فقط داشته باشیم
کسانی چون تو بگویند و دلتنگی آورند به ارمغان
ملالی نیست .... شیرین است و گوارا .
من و تو با قلب و عقل و تجارب خویش میگوییم و مینویسم برادر
.... افسوس که مدتهاست گروهی بزرگ با احساسی خام مینویسند
و داعیه ها دارند ... این است که میرنجم گاه گاه
من همین روزها به نوشتن در این فضا پایان خواهم داد.
اکثرا دروغ میبافند و مزخرف میگویند و یکدیگر را میفریبند!
کوروش عزیز چه فایده؟ من و تو را نخواهند فهمید!
با این همه ملالی نیست میخواهم به خود بقبولانم که اینترنت هنوز به دنیا نیامده و مثل قدیمها برای خودم و در دفترهایی که در خاک گنجه خواهند خوابید ُ بنویسم. قربانت
سلام فرخ عزیز
من فکر می کردم این تنها مشکل منه و من آرزوی خواب با خستگی جسم همراه با آرامش روح رو دارم
یادمه قدیمترها شب که می رفتم تو رختخواب از شدت خستگی یه درد شیرینی رو بدنم حس می کردم و بعدش هم یه خواب عمیق و شیرین
اما امروز اگر سبح تا شب کوه رو جا به جا کنم باز هم شب ناآرامم و از اون خستگی که دلتنگشم هیچ خبری نیست
نمی دونم بزارم به حساب سن یا به حساب دغدغه های زندگی
هر چه هست دوسش ندارم و بر خلاف نظرهای قبلی به شدت باهات موافقم و حس و حالتو به خوبی درک می کنم
بدرود
سلام حریر عزیز
سن تون رو نمیدونم ... اما بعید نیست بالای ۵۵ باشید
به هر حال ممنونم که این دفعه موافقم بودید
خیلی بی ادبی فرخ ! خیلی ! من غر می زنم ؟!
غرضی نداشتم اما همین کامنت باعث شد که به فکر باشم و
به خواننده ها اجازه نظردهی رو ندم ... بخونند و برن و زحمت نوشتن کامنت رو نکشند!! تو کمکم کردی تا این راه رو انتخاب کنم !!
ممنون خواهر خوبم ...
میخواهم امروز به چشمان بی فروغ پدر بزرگ سوگندت دهم.....
میدانی که آن بی فروغی چه حرمتی دارد......
میخواهم امروز به همهء دستهای پینه بسته و رنج و درد کشیده سوگندت دهم.....
میدانی که آن دستها چه دین بزرگی بر قامت خیلی ها دارند......
میخواهم به سجادهء عطر آگین مادر بزرگ سوگندت دهم.....
میدانی که آن سجاده و آن به نماز نشستن با پاهایی که دیگر به زانو در آمده اند از جور روزگار ، چه قداستی دارند.....
میخواهم به هر آنچه که مقدس است و یا تو مقدس میدانی سوگندت دهم که بمانی.....
اینجا چشم هایی هستند که برای خواندت همیشه دلتنگند.....
قول بده که می مانی و مینویسی.....
قول بده که این سوگندها را حرمت میگذاری، برادر جان.....
آخه تو همه ی حرفات همینجوری مجهوله خب
منم اره عروسی داداشمه واسه همون سرم شلوغه !
سلام چشم ما روشن !! مبارک باشه انشاالله
قهر نبودم!
فقط امتحان داشتم
سلام
خوشحالم که قهر نبودی منم گاه گاه یادداشتهات رو میخوندم
همین دیشب توی وبت بودم و .... این سلام آخر کارت منو کشته
سلام استاد .
زیبا بود تاثیر گذار .
اما من دلم لک زده برای یه لحظه ارامش بدون استرس .
من که همیشه جسمم خسته است حالا روحم بماند .
اما یه چیز را میدونم که در سخترین توفانها نباید شکست هر چقدر هم که خسته باشی
موفق باشید
سلام حق با شماست .... مرسی
انگار همیشه باید کسی باشد که انسان بخواهد به خاطرش از هرچه دارد دل بکند...
و اینکه این تا به کی ادامه خواهد داشت؟!
همه مسیرها بسته شده برای ما
من تازه ازاین خستگی رها شدم...
منم حس میکنم دل مرده شدم و نیاز به مسافرت دارم....
وقت کردی به مام سر بزن خوشحال میشیم
خدایا همینکه می خوام فراموش کنم . وبیام حداقل توی این دنیای مجازی.باز شما می گویید که می خواهید بروید کم کم دارم می برم.بابا خوب پاشو دیوارا رو تمیز کن جسمت خسته بشه
من چه می دونم یه اطلاعیه بده همه ببندیم بریم دنبال کارمون.چرا من با اون همه خستگی و گرفتاری روزانه الان که ساعت یک ربع به سه نیمه شبه نشستم دارم وبلاگ خونی میکنم.از دست خودم و همه مخصوصا شما عصبانیم
من عصبانیتت را جدی نمیگیرم . . . در دنیای مجازی رایج است که هر از چندگاه وبلاگ نویسان از رفتن میگویند تا تعداد مخاطبان شان را ارزیابی کنند!
تو مگه ته ته ته دل من بودی؟ چی شد که اینا رو گفتی؟ اگه بدونی چقدر این حرفا قلمبه شد بود تو دلم... خوب شد که به زبون آوردیش، چون من نمیتونستم بگم دردم چیه!
می بینی چقدر به نزدیکه دلهامون؟؟