اینک برای اولین بار در زندگی مشتاقم تا برای خود نامه ای بنویسم ....
ساعتهاست که دارم با خویش کلنجار میروم تا از این کار منصرف شوم و قید
چنین کاری را بزنم ... اما نمیشود!! شما را به خواندن این نامه ترغیب نمیکنم!
ولی اگر خواندید ، مفادش را ازیاد ببرید و حتی الامکان آن را دو باره و سه باره
نخوانید ... چون چیز دندان گیری نخواهید یافت و شاید اثری بیهوده باشد!!
سلام بر "تو" احوالت را نمی پرسم .. زیرا میدانم که حالت چون است!؟؟
دلتنگی و آزرده و پرحسرت ... رمقی نداری و مدتهاست که امید تازه ای در
جانت طلوع نکرده و آتش محبتی در دلت زبانه نکشیده است!1
میدانم دلت برای پدر تنگ شده ... و برای آن کوچه ی قدیمی که اتوبانی بی ریخت
آن را بلعیده است.. میدانم این روزها کودکیهایت را مدام مرور میکنی ... و مدرسه
و معلمها و همشاگردیها را ... و مستخدم بداخلاق دبستان (اقای فاضلی) را ...
و قاسم فلاح کهن و رمضانعلی ساعی و ایازی بهشتی و مسعود رحیمی و
بچه هایی را که در همان اوایل جنگ رفتند !!
چاره ای نیست .. هیچ کدام باز نخواهند گشت!! نه پدر ، نه مدرسه و فاضلی
و نه آن کوچه و خانه های سفالی و باغهای سرسبزی که در آن میدویدی و رشد
میکردی!! میدانم دلت برای شغل گذشته ات تنگ میشود... برای آن استودیوها
و آن میکروفونها و میزی که پشتش می نشستی و گویندگی میکردی ....
بله دلت تنگ میشود برای صدابردارانی که به اندازه تمام دنیا دوستشان داشتی
و الان سالهاست که آنها را ندیده ای!! میدانم دلت حتی برای آن دستگاههایی
که اکنون متلاشی شده اند و تو روزی با آنها کار کرده ای نیز تنگ شده .....
میدانم خیلیها در این ایام تو را دست کم میگیرند ... بعضیها فراموش کرده اند که
تو روزی نویسندگی میکردی و همه ی تهیه کنندگان از خدا میخواستند تا برایشان
مطلب بنویسی!! میدانم خیلیها قدر زحماتت را ندانستند و فراموشت کرده اند!
میدانم سخت است با این اندیشه ها بگذرانی و دوام بیاوری ... اما به پرندگانی
فکر کن که با مرارت بسیار لانه ای ساختند و جوجه هایی را به دنیا آوردند و
آنگاه بادی بیرحم و یا صیادی سنگدل ، حاصل آن همه تلاش را از میان برد!!
دل تو کوچکتر است یا دل آن پرنده ای که همه ی امیدهایش را تاراج کرده اند؟
باز هم بایست ... نه برای اینکه کودکی با مدرسه و پدر و همشاگردیها برگردد!!
نه برای اینکه باز هم روزی به استودیو بازگردی و پشت میکروفون بنشینی ....
برای اینکه شاید در یکی از همین فرداها کار تازه ای از دستت برآید!!! میدانم
این روزها مرگ را دوست میداری و خیلی مشتاقی تا در زیر درختی پیر و در روستایی
دورافتاده به خاکت بسپرند .... اما شایدبه این زودیها مرگ در تقدیرت نباشد!!
شاید چنان مقدر باشد که تا سالهای دور بمانی ... آن وقت چه خواهی کرد؟؟
میدانم دلت میخواهد به کوه بزنی و هیچ گاه بازنگردی ... اما خودت بهتر میدانی
که نمیشود .... پس بمان !! باز هم بمان و در انتظار باش تا در افق زندگی ات
شاید دوباره امیدی تازه و روشن بدمد!!
گریزی نیست ... چاره ای نیست ... در انتظار بمان و خویشتن را برای فردایی که
شاید بهتر از امروز باشد آماده کن!! این تنها چیزی ست که اکنون با تو میتوانم
گفت ... آری بمان و امید ببند ... ولو در اعماق قلبت اطمینان داشته باشی که
این دلخوشی بیهوده و ابلهانه ای ست!!؟؟
آنکه همواره نگران توست: من
جان برادر جگر می سوزانی واتش میزنی.
می دانم دلت برایت تنگ شده ولی باور کن که من همیشه دلتنگ تو هستم .
بهتر از هر کس می دانم چه می نویسی واز چه ها سخن به زبان می اوری واز کدام دلتنگی ها حرف می زنی .
میدانم که با قلبت چه کردند حسودان کینه ورز وبخیلان تنگ نظر ولی دنیای تو کجا و دنیای انها کجا تو دنیا را به نیشخندی بازی گرفته ای وانها برای رسیدن به ظواهر خود فروخته
ما هروز هوای تو داریم ولی با انها کسی کاری ندارد به هر حال در این ساعت شب حالمان راگرفتی با مرام ما سر تو با عالم معامله نمی کنیم فعآ عزت زیاد. بدجوری اتش میزنی....!!! بماند بعد ساعت 1 شب است....
سلام حاجی تو که مرا د ومنظور مایی ... بی تو این روزها بسی سخت میگذشت ... و چقدر خوب است که تو هستی!!
عزتت ماندگار و دشمنانت به تیغ مردانگی ُ مجروح و دلشکسته باد
من سالهاست که در نقشی دیگر فرورفته ام تا تو را و دیگران را نفرسایم ...
با این وجود دلم میخواهد باز مثل همیشه لبخندهایم را جدی بگیری و غمهایم را نشناسی ... یعنی وانمود کن که غمهایم را نمی شناسی
ارادت
امید اخرین چیزی است که انسان از دست میدهد/ سری به ما هم بزن واینبار چیزی برای من بنویس/ خدا حفظت کنه/
سلام داداش ... خدمتت میرسم از برای عرض ارادت .. چشم!
چیزی برایت خواهم نوشت ...امید که مقبول افتد و در نظر آید!
فرخ عزیز با خواندن این پستت دلم گرفت. یاد کتاب تنهایی پرهیاهو افتادم. با وجود اینکه ناراحت شدم از برخوردایی که باهات شده ولی شاید همین ازدست دادنها باعث شده که تو اینجا باشی و ما بتوانیم از نوشته هات لذت ببریم.
درضمن سه خط جوابی که به حاج نوید دادی رو خیییییییلی دوست داشتم.یکجورایی باهاش احساس نزدیکی می کردم.
ممنون دوست خوب و وفادارم
حاج نوید از دوستان و برادرهاییه که سالها پیش بهش دل بستم .
توی این روزهای خاکستری وجود نوید همیشه برام دلگرم کننده بود و هست! ما با هم از گذشته ها خاطرات بسیاری داریم ...
نوید هم هنرمنده و قدرش رو ندونستند ... حیف!
کسی که خودش سوزه دل داره چطور میتونه مرهمت باشه ؟!
فقط بدون که تو این غم تنها نیستی و من و ما با تو هستیم جان برادر . همیشه
من با این موضوعات در سالهای طولانی خو کردم! دلم گرفته بود و چیزی
نوشتم ... نباید زیاد اهمیت داد ... نباید زیاد سخت گرفت!
مشکل امروز من دلتنگیهامه ... تو سبز باش و بدرخش!
هنوز خیلی جوونی عزیزم! برای دل خودت و عزیزانت بدرخش!
من توی سالهای طولانی از روی ناچاری موندم و جا نزدم ...
نمیخوام تو جا بزنی!! هیچ وقت عقب نشینی نکن. هیچ وقت!
میشه بگی کجایی؟؟
سلام پری جان من در رشت زندگی میکنم ...
سالهاست که از تهران بیرون زده ام
دلم گرفت و ......
دلتان به نور محبت و عشق گرم باد!
سلام فرخ عزیز
نمیدانم چرا از مرگ و دلتنگی قلم چرخاندی.....
اما بدان عزیز دل که همهء ما در این بلاگستان دلتنگ نبودنت میشویم ، نه مجاز گونه که ما تو را در حقیقت دل شکوفانده ایم..... آنچنان که تو به خویش نامه مینویسی ما در دل هزاران نامهء نا نوشته برایت داریم ، نامه هایی که سرشارند از حس دوست داشتنت، حقیقی و حقیقی.... باور کن برادر جان.
ارادتمندم۱۱ تو انسانی با درک و اهل دلی!! من از اینکه مرا میخوانی سربلندم! باورت دارم مرد جنوبی و خونگرم!!
هیچ وقت نشده که با یک جنوبی همصحبت بشوم و برنجم!!
همیشه برایم دوست داشتنی هستند!!
ممنوتم بامرام
سلام
بار ها و بارها خواستم برای خودم نامه بنویسم !
اما هیچ وقت این کار و نکردم ..
بمان .. گریزی نیست
آری بمان و امید ببند ..
امیدوارم که بمانم!!
الان اگه حدس بزنید که من آپ کردم درسته

خوشحال میشم بیاین
شاد باشید
خدمتت میرسم دوست خوب و نازنینم
سلام....حالت را می پرسم (باگریه )
ونوشته ات را بارها می خوانم هر چند عادت به چند بار خواندن ندارم (با گریه )
احوالت را می پرسم چون میدانم رمقی نداری ولی وانمود می کنی که سرحالی.....
می دانم یاد پدر با ان شعر فراموش نشدنی داریوش چگونه خرابت می کند
( حالا اون دستا کجا ست )
می دانم کوچه های قدیمی وادمها ی قدیمی وان مدرسه دوست داشتنی وخاطرات جنگ چگونه خرابت می کند.
می دانم! ومی بینم وقتی به سیگارت پوک عمیق می زنی وچای یک رنگ می نوشی/ قید قلبت را زده ای و به فکر خودت نیستی /وقتی به همه اینها فکر می کنم / گریه ام می گیرد ویاری نوشتنم نیست.
شاید برای تو می گریم ولی تو اینجا منی هستی که من هستم........
جان برادر اتش بر دلمان می ریزی و می روی پی کار خودت وتازه میگویی دوباره نخوانید.
چرا مارا ترغیب می کنی وپا پس می کشی
دیشب را با خیال تو صبح کردیم و حال صبح را حسابی گرفتیم
حالا که حال ما خوب نیست! تو نیش تر نزن !
من باور دارم که فردای ما بهتر از امروز ماست ....باور کن که گریه نمی گذارد که کلمات را در ذهنم جمع کنم به هر حال تو بهتر میدانی وضع سواد من خوب نیست.
ولی بجان دور دانه ات مار مجزان که خرابیم......حاجی
میدانی که اگر پدر بود خیلی بهتر بود حالم!! دلم برایش همیشه تنگ است و کسی نمیداند.. جز تو!! باور کن به عشق تو خرسندم و اگر نبودی اوضاع سختتر میشد ... در این شرایط تو نعمت بزرگی هستی!!
هرجا که می روم



و هرکه را می بینم
می گوید
آسمان یک رنگ است
حاصل عمر من و تو یارا
حسرت و ماتم و
این دل و
آنهم تنگ است
در فیس بوک عضو شدم
نمیدانم چرا؟
گفتند با نشانی کامل باشی
دوستان قدیمت ژیدا می کنی
گوئی این چند سال محدود شده عمر زمین
کهامید به پیدا کردن کسی در من نیست
فرخ جان برای ارزوی شادی دارم
کوروش جان میدانم!! من و تو به لحاظ سنی به هم نزدیکیم و از یک نسلیم! ما سوختیم تا آیندگان بمانند... امید که سرافراز و سالم بمانند.
برای کسی چون من همین کافیست!
فقط خواستم بدونی که حتی در غم و اندوه کنارت هستیم
ممنون خانوم قربانت خواهر مهربانم!
سلام فرخ عزیزم

نپر کجام و چه برایی سرم اومده ولی بدون توی این دو و سه هفته هر روز میام و به وبلاگت سرمی زنم ولی چیزی ننوشتم خودمم نمی دونم چرا ؟
کاش منهم یه جایی رو داشتم و از تهران بیرون می زدم برای همیشه
تو یه جایی رو داری که با خودت باشی و باخودت حرف بزنی دلت برای خودت بسوزه و خودتو آروم کنی می تونی بری زیر بارون و گریه کنی و هیچکس نفهمه داری گریه می کنه ولی اینجا توی تهران توی این سطل اشغال بزرگ هیچ کاری نمی شه کرد حتی نمی تونی نفس بکشی چه برسه فکرها و کارهای دیگه
تو بعد از سالها زندگی به این احساس رسیدی ولی من با ۲۶ سال زندگی سالهاست که این احساس دارم و تنهام خیلی تنها با اینکه دور و برم خیلی شلوغه و همه دارن با من حرف می زنن ولی من تنهام ............
خوش به حالت که حداقل یه خاطره خوش از گذشته ات داری و این واقعا جای شکر داره معلومه توی جوونی هات به اندازه که می خواستی لذت بردی (شغلتو دوست داشتی- زندگی تو خودت انتخاب کردی- پدر خوبی داشتی که حتی دلت هم براش تنگ میشه و....)
ولش کن مثل اینکه دل من از تو پرتره
می خواستم به تو دلداری بدم ولی فکر کنم بدتر شد من اگه حرف نزنم سنتگنترم
......
.....
دوستار همیشگی تو .... الهه زمینی
الهه جان .. ممنون که کامنت گذاشتی. دلم برات تنگ شده بود!!
قبول دارم حرفهات رو !! هر کدوم از ما غصه های خودشوداره ...
آره ... شاید هر کسی هم فکر کنه که گرفتاریهاش بیشتره ...
خدا رو شکر که آدمها جای هم نیستند!
درود بر فرخ عزیز
دارم سعی می کنم که این نوشته رو بزار به حساب یه متن گذرا و حرفتو گوش دادم یکبار خوندمش
یه حسی که فقط تو لحظه دلتنگی اومده سراغت
نمی خوام باور کنم که این همه ناامیدی
نمی تونم دل مردی که این همه پستهای قشنگ ادبی و جذاب نوشته رو غمگین ببینم
فرخ جان می دونم که خودت بهتر از من می دونی دنیا برای همه به همین منوال می گذره
یادمه روزی که منم پدرمو از دست دادم بزرگترها برای دلداری بهم می گفتند مگه پدر ما برامون مونده مگه ما مثل تو پدرمونو دوست نداشتیم
اون موقعها تو دلم می گفتم نه بابای من خیلی عزیز بود اینا حتما زیاد وابسته نبودند که الان راحت حرف از مرگ پدرانشون می زنند
اما حالا که بعد از ۱۰ سال از فوت پدرم میگذره می بینم خودم صبرم زیاد شده راضی شدم به رضای خدا
دوست من به این که میگی دست کم گرفته میشی قبول ندارم من احساس می کنم تو فقط کمی حساس شدی و حتما اونهم علتی داره که خودت بهتر از هر کسی می دونی
می دونم اینم می دونی که خیلی ها دوستت دارند و همین اومدن به این مکان نشون دهنده دست بالا گرفتن قلم زیبا و دل مهربون توست
گذر زمان و زندگی ماشینی فقط دغدغه آدمها رو زیاد کرده اما مهربونیهاشونو نمی تونه پنهون کنه
پس اجازه بده با جرات بگم که من همیشه به داشتن دوستان خوب و با تجربه ای چون شما افتخار می کنم و به خودم می بالم و این برام افتخاره
ببخش اگر کامنت این دفعه طولانی شد
اگر بخوام از فرخی که من می شناسمش بنویسم حرف برای گفتن زیاده
قلمت همیشه سبز باد
نوشته ات برام تسلیتی بود اما منم مثل بقیه قاطی میکنم دیگه!!
البته در نوشتن احساساتم سانسور کردم ... بطور کلی هیچ وقت اهل ناله و زاری نبودم و نیستم... برای همین همه چیز رو در باره خودم ننوشتم!!
من در طول ۱۵سال گذشته فقط صبر کردن رو خوب یاد گرفتم!۱
ممنونم خانوم ... خیلی زیاد
من شما را لینک کردم
http://b110.blogsky.com/
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود...
سلام
جالبه! می دونی فرخ عزیز، شاید این نامه صادقانه ترین نامه ای باشه که کسی می نویسه ، چه کسی می تونه به اندازه ی خودش ، خودش رو درک کنه؟!
همه چیز ملموس و واقعیند ... نه من نمی خواهم خودم را بر خودم آشکار کنم. ترجیح می دهم بیشتر چیزها رو دائما سانسور کنم و یا بسپارم به دست فراموشی ...
بگذار فراموش کنیم خیلی چیزها را ... و یا وانمود به فراموشی کنیم.
پرنیان عزیز خوبه هر کدوم از ما که وبلاگ داریم تنها برای یک بار این کار رو بکنیم!! بنظرم قلبها نزدیک میشن!
ای بابا
استاد پس ما دلمون به چی خوش باشه؟!
سلام بانو!!
من فقط با خودم درددل کردم و شما هم خوندید
استاد هم خودتی خانوم
دلم میخواد سرت رو بزاری توی آغوش من و تنهایت و دل گرفتگیهات و دوستای از دست رفتت و دل تنگیهات و دست کم گرفته شدنات و فراموشیهاو زحمات قدر شناخته نشده ات و دل کوچکت و اندوهت و اندوهت اندوهت و اندوهت و اندوهت و اندوه بسیار عمیقت رو زار بزنی فرخ.....
شرمنده ی محبتهای شما شدم ... ارادت .. ارادت!
عزیزمی
سلام

شما هم قشنگ نوشته بودیدااا
برای دغدغه هایی که در باره من داری دوستت میدارم ...
من خودم یادم بود ب ترنم گفتم اونم گفت بابا حافظه
چرا آپ نمیکنیییییییییییییییید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام .. چشم .. به زودی
درود
به نیستی فکر نمی کنم ....
فکر می کنم دل تنگی امریست که برای همه روزی پیش می آید دیر یا زود.... خود من شاید .....
گاهی اوقات بسیار دل تنگم برای کودکی هر چند فاصله ام تا آن خیلی نیست ..... دل تنگ گریه های «تپلی» که فقط خودم آن ها را می شنیدم !!!!
دل تنگ مدرسه ها و آدم هایی که هستند و نیستند ...
و تنها امید است که می ماند و خاطرات گذشته را خوب یا بد جاودانه می کند
دل تنگ می شوم اما نه به ناراحتی
بلکه فکر می کنم خاطراتی شیرینند برای ایام پیری ....
فکر می کنم که چه بخواهم چه نخواهم چرخ زمانه همین طور می گذرد و می چرخد ...
حیات جاودانه است .... هر ذره ای که به ظاهر فنا می شود تجلی حیاتی دوباره در ذره ی دیگر است ... پس ما هستیم .... و زمین ..... چرخ فلک که همچنان می چرخد
باید زیست ....... و امید داشت......
خدایی در این نزدیکی برایمان دست تکان می دهد ...
همین و بس ....
سلام عزیزم ... نسیما جان چقدر تسلیت دهنده بود این کامنت!!
خداوند با همه ی ناپیدایی اش به ما نزدیک است و ما فقط میتوانیم او را حس کنیم... تعبیر شما زیبا بود ...دوستدار توام برای همیشه!!
ببخش که درهم و پیچ در پیچ می شود کلامم
حال که بازگشتم می خوانم که چه نوشته ام
شرمنده
دشمنت شرمنده باد کوروش جان!
مهم این است که عواطفت را بر ما نثار میکنی و این چیز کمی نیست
فرخ عزیزم...
تو فوق العاده ترین دیوانه ای که شناختم...
موفق باشید
سلامت باشید ... ممنون
سلام
گریزی نیست ... چاره ای نیست ...
واما ای عزیز،این نامه ی من به شماست.اگر از احوالات من بخواهید نمی دانم چه حالی هستم .شاید می توانستم خوب باشم.ولی اندوه شما مرا به هم ریخت.مگر خود شما به ما نمی گفتید که زندگی باید کرد دیگر واعظ غیر متعظ نباشید.نوشته های شما را دوست داریم.وقتی حضور شما در دنیای مجازی اینقدر دلگرم کننده است حتما در دنیای واقعی کسانی دلبسته شما هستند.بمانید و خوب باشید.اگر خواستید بلایی سر خودتان بیاورید خبر کنید یک خودکشی دسته جمعی به راه بیندازیم.خیلی آماده ام ها...والسلام نامه تمام.
چقدر خوب و قشنگ نامه نوشتی!! تو را در راه خیر و عافیت همراهی خواهم کرد ... و این امکان ندارد که با تو همسفر مرگ شوم .
بله باید زندگی کرد . من با همه ی دیوانگیهایم سخن دوست را
می شنوم . ممنون که محبت داری و دلداری ام میدهی!!
حال من هم...
دلتنگ پدرم همان پدری که دیگر نیست...
سنگ قبرش سرد شده این روزهای سرد
می ترسم
نکند بابای من هم سردش شده باشد...
با هر نفس
به او نزدیکتر می شوم
حقیقت دارد
درست می گویم!
چاخان عزیز چقدر مثل همه دلم گرفت..گرفت از اینکه اینهمه آدمو ..آدم اینهمه تنها! والله عجیبه همه داریم از تنهایی می نالیم و همه همدردیم اما به داد هم نمی رسیم...چمون شده..شما که جوونیتو به زنگی تمروز ما نسل انقلابی ها! بخشیدی..اما فرخ عزیز ندونسته چه کردین با ما..یه آتیش رو سرمونه و صد تا داغ به دلمون..داغ کودکی های به فراموشی گذشته ..داغ نوجوونی پر تردیدو جوونی نداشته ...داغ پیری نیامده و فردای گنگ..داغ نخندیدن ها از ترس قضاوت ها..نرفتن ها از ترس جا موندن ها..نگشتن ها از گشتی ها..داغ تنهایی های همیشگه و ناتمام ..با یه عالمه سئوال بی جواب...دلم تنگه..دلم گرفته..گرفت از این گرفته ها که خوندم..گرفت....تو نگیری برادر که گیر ما به این روزای دلتنگی نوشته ای نازنین شماست...!
سلام ممنونم حکیمه جان!! چقدر زیبا قلم فرسودی به نشانه ی همدردی با من !! چقدر تسلیت بخش بود!!
تو از جمله کسانی هستی که فراموششون نمیکنم ...